یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

لحظه های من

من و جمجمه پوسیده تموم لحظه هام
که اینجا
که زیر این سنگ قبرا
تو قبرستون مغولا
تنهاموندیم و داریم میپوسیم
لطف اون درختای تو در توه
که نور چراغ خونه ی شما دیده نشه
تا صدای گرگم به هوای ستاره ها
با گریه آلیسا آلیسا جینگیلا آلیسای من و مغولا
دود نارنجی سیگارمو تو خودش گم بکنه.
نه!
جلوتر نیا.
من و این لحظه های چشم بادومی بدجور دوست داریم تنها باشیم.

۹ نظر:

هادي گفت...

ميچسبد لامصب...راستش اون وقتا كه تنهايي ميرم اونجا با اون وقتايي كه دو تايي ميريم با وقتي كه 3 تايي ميريم و....حال و هاي همشون باهم فرق ميگنن. گاهي احساس ميكنم بايد بمونم اونجا..هنوز با اين دنايي كه توش زنگي ميكنم نتونستم انس بگيرم...بعد از اين همه سال...خدا اونجا رو ازمون نگيره با تموم خاك و خلش.

پلپلک گفت...

آخیش تا حالا کجا بودی اقای گوندره!این غم بهنام کرمی که کشت مارا ! هروقت اومدیم دیدیم هنوز اونجاست ..بعدم رفتی سر خاک فامیلای ما بساط دود و دم راه انداختی ؟نمیگی اینا اعصاب معصاب درست و حسابی ندارن ؟
اون اخرش " این چشم بادامیها .." خیلی دلنشین بود .

سین دخت گفت...

دلم ستاره بازی خواست
دلم خواست شعرهای شب ستاره بازی رو بنویسم ...

اون شب که ستاره ها چشم دوخته بودن به یه ستاره نارنجی که پشتش یه عالمه ستاره خیس بود
چشم دوخته بودن به یه ستاره نارنجی که دوستاش اومدن که تنها نباشه
می دونی اگه نمی یومدن اون ستاره نارنجی دق می کرد؟!؟!

پیر فرزانه گفت...

سلام
خوبید؟ حالی از ما نمی پرسید. این قدر بد بودیم ؟
حال همه مان خوب است اما تو باور مکن.

Anonymous گفت...

حتی اگر در مورد جایی نوشتی که من ندیده امش، حتی اگر از وقتی گفتی که من نمی دانمش ، حتی اگر با کسی گفتی که من نمی شناسمش ..... این حس را خوووووب دیده امش ، دانسته امش ...شناخته امش ...زندگی کرده امش !....این پستت را خیلی می فهمم ! (نقاشچی باشی )

افسانه گفت...

نکنه رفتی به چین و ماچین؟

سارا(یکباردیگر قلم سابق) گفت...

لحظه های چشم بادومی!
جمجمه ی پوسیده لحظه ها!

....

Anonymous گفت...

حالا دیگه من شدم منفی تو شدی مثبت ! زیر آبی رفتی رفیق تو از اولش هم غواص بودی...
ما به این میگیم نارفیقی...

عموفیروز گفت...

برای هادی:
راستش اولش که فهمیدم تنهایی رفتی حسودیم شد.
فردا شبش بود که خودمم رفتم و تنهایی اونجا رو تجربه کردم.
.....................
پلپلک:
فامیلای شما شده تمام لحظه های من!
سرم شلوغه.
هنوز نمیتونم به وبلاگ فکر بکنم.
فکر میکنم دلیلی هم نداره وقتی زمانی واسه وبلاگ ندارم بیخومدی بیام چیز بنویسم. ها؟!!
....................
سین دخت:
نه نمیدونستم.
آخه یه ستاره نارنجی دیگه هست که خودش اصلن دوست نداره خلوت ستاره بازیش پزیده شه!
فکر کردم همه مثل منن.
...................
پیر فرزانه:
سلام عزیز.
مرسی از شما.
راستش ما اصلن نیستسم که خوب باشیم یا نه!
آرزوهای خوب برایتان دارم.
امید حال خوبتان نیز.
مدتی نیستم.
شرمنده.
..................
نقاشچی باشی:
بگذار به حساب اکثر پست های خودت که من میفهممشان.
میبینمشان.
میشناسمشان.
زندگیشان میکنم.
سپاس.
.................
افسانه:
نه بابا اون که رفته چین و ماچین فسانه ست!
من همینجا با چشم بادومیای مغول دمخورم.
پولم کجا بود؟!!
................
سارا:
آره.
لحظه های چشم بادومی.
جمجمه پوسیده لحظه ها!
................
ناشناس:
تو. کیی؟! من کیم؟
غواص چیه؟
من کجام؟
تو چی میگی؟
اولش کی بود؟
شما کی هستید؟
رفیق کجا بود؟
خوبی؟
یه اسمس آدرسی نشونی!!!