پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

...

صدای قهقهه اتاق را گرفته بود.
دستهایش را شکل قورباغه کرده بود و با همان حالت راه میرفت و با هر قدمی که برمیداشت، صدای قهقهه بلندتر میشد.
توی پیراهن چهارخانه پشمی کهنه ای که مادرش سالها پیش برایش بافته بود گم شده بود. مادرش از آن پیراهن دو تا بافته بود که چون هر دو هم اندازه بودند، بر تن مادرش خوب نشسته بود ولی بر اندام او زار میزد.
بالا و پایین میپرید و تمام مهمانها هم از این همه جنب و جوش میزبانشان به وجد آمده بودند. خودش هم دهانش را تا بناگوش باز کرده بود و با حرکاتی که در می آورد، غش غش میخندید.
دستهای مادرش را گرفت و بلندش کرد تا او را هم برای خنداندن مهمانان برقصاند و صدای قهقهه متوقف نشود.
مادرش که از اول هم هیچ به حرکات او نمیخندید، مقاومت کرد. او هم دستش را بلند کرد و سیلی محکمی به صورت مادرش نواخت.
صدای سیلی، در میان قهقهه مهمان ها و خودش گم شد.
مادرش، برای پسرش که از ذوق مهمانانی که تازه از شهر به روستایشان آمده بودند، از خود بی خود شده بود،
لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
.
نبشته به تاریخ 2/2/89
سلیمان
.
.........................
بی ربط:
آهنگ وبلاگم را عوض کرده ام.
این لینک همان آهنگ است. پیشکش برای کسانی که دوستش داشتند، به خصوص شادی و سیاه قلم.
.
بعد نوشت: این را به عنوان داستان از من ندانید. (معتقدم وبلاگ جای هر چیزی باشد جای داستان نیست.)

هیچ نظری موجود نیست: