دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۰

سید

سید نگهبان و همه کاره فرهنگسراست.
دیروز نشسته بود در تاریکترین قسمت فرهنگسرا و تا میتوانست غصه میخورد.
از کنارش که رد میشدم دیدمش و به قصد احوالپرسی نشستم پیشش.
از رفتن رییس اداره ارشاد ناراحت بود و میترسید رییس بعدی هم، هر کسی که باشد، اذیتش کند.
با صدای لرزان گفت:
کاش خدا منو میکشت.
اولش فکر کردم ازهمان حرفهای معمولی  طی افسردگی های موقت مردانه میخواهد بگوید ولی ادامه داد.
آخر اگر بمیرم بیمه پول خوبی به بچه هایم میدهد. خودم که به هیچ دردی نخوردم. بگذار حداقل مرگم کمی خوشحالشان بکند.
چشمانم پر شد...

جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۰

پرسه: دلم برای عشقم تنگ شده

خودت را بزنی به سیم آخر و مثل جودی آبت در قصه بابا لنگ دراز هی بپری اینطرف و آنطرف و صدات را نازک کنی و مثل اون بخندی و ازصدای خنده خودت لذت ببری و با اینکه سن بیشتری داری تا میتونی به روی خودت نیاری.

لباسات کمی اذیتت بکنند و اصلن به هیچ یک از نگاه های هیچ کدام از آنهایی که شبیه روشنفکرها نشسته اند و دارند تو را مثل مردای چاق و هیز چاله محله نگاه میکنند، اعتنایی نکنی و آخرش که به نفس نفس میفتی در یک لحظه ساکت شوی و به چشم تمام آدمایی که دارند نگاهت میکنند زل بزنی و درست که همه جا ساکت شد چند بار آرام و از ته دل تکرار کنی:

دلم برای عشقم تنگ شده.

دلم برای عشقم تنگ شده.

دلم برای عشقم تنگ شده.


اواخر سال پیش بود که به نمایشگاه نقاشی الهام شیروی (یا همان آلاله شیروی) که ماها نقاشچی باشی صدایش میکنیم پرسه زدم.

کارهایش پر از همان چیزی بود که اول این مطلب نوشتم.

چشمهایش را کاشته بود روی آن بومهای زیبای لعنتی و هی زل میزن توی چشمهایت و ...

رنگ آبی مرثیه تنهایی را فریاد که نه، جیغ میزند در کارهایش. مرثیه ای که بسیار آشناست.

تو که داری نگاهش میکنی هیچ هم حرفهای به این سادگی و غم آلود را نمیتوانی نادیده بگیری.

برخلاف فرزاد، اتفاقا هیچ شعر و شاعرانگی هم در کار نیست. که البته این اتفاق از نظر من خیلی هم خوب است.

مگر دلتنگی روزمره غیر شاعرانه چه عیبی دارد.


روز خوبی بود. یادش بخیر.

یکی از به یاد ماندنی ترین روزهایم هم بود.

.

.

.

....................................
*. با تمام ناچیزی، تقدیم به نقاشچی باشی عزیز.
**. با سپاس از تمام آنهایی که دوریم، یادم را از دل بزرگشان پاک نکرد؛ احتمالا برگشتم.