یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

و آن ماه آسمان

افسانه های کهن را که گشتی بزنیم، گاه گاه چشممان به قصه ای از مردی می افتد که هر هزار سال یکبار با اسب سفیدی وارد شهری میشود و بعد از آبادی شهر، بی آنکه کسی خبردار شود و صدایی بلند شود باز راه خود را میگیرد از از شهر خارج میشود تا هزار سال بعد و شهری دیگر.
بچه که بودم، آسمان برایم، آسمان نبود. هم عروسکم بود و هم تفنگ و ماشین پلاستیکیم و هم همبازیم.
تمام برجها فلکی را میشناختم و با آنها بازی میکردم. تابستان که میشد هر از گاهی در حیاط میخوابیدم و تا دیر وقت به آسمان خیره میشدم. هر خبر و مجله نجومی که میدیدم میقاپیدم.
یادم است آنروزها یک عکس داشتم که در آرزوهایم همیشه خود را جای او میگذاشتم. شنیده بودم بزرگترین استاد فیزیک اختر ایران است و در بزرگترین آکادمی های خارجی شناخته شده و حتی در بعضی از آنها تدریس هم کرده است.
از وقتی که آن همه جا را ول کرده بود و  به ایران آمده بود یکی از بزرگترین رصد خانه های ایران را پایه گذاری کرده بود و همین دکتر نصیری که او هم نجوم خوانده بود و استاد شده بود نیز در شیراز شاگردیش را کرده بود. 
همیشه هر خبری که از رفتار او میشنیدم ناخود آگاه من هم دوست داشتم همان کار را انجام دهم.
میگفتند کاکتوس ها را خیلی دوست داشت و وقتی مسئله ریاضی در ذهنش حل نمیشد، هنگام راه رفتن نود درجه میچرخید و به مسیر خود ادامه میداد.
اسمش با روزهای بچگیم گره خورده بود.

پرفسور یوسف ثبوتی را همه میشناسند. هر کسی هم که نمیشناسد اسمش را کنار بزرگترین افرادی که میشناسد یاد بگیرد.
پدر فیزیک نوین ایران است. و شاید یکی از معدود روسای دانشگاهی که به معنای واقعی دارد برای علم کار میکند، نه برای فعالیت های بسیج و نهاد امر به معروف و حراست و این فعالیت های به قول خودشان فرهنگی.
برای دانشجو و فعالیت های علمی دانشجویان بی حساب خرج میکند. تمام تلاشش این بود که مراکز علمی درست و حسابی برای زنجان دست و پا کند.
خلاصه بگویم اگر دانشگاه معتبری در زنجان هست، از خون دل اوست و بس. مردی که زنجان را با دانشگاهش آباد کرد.
همیشه وقتی اسمش را میشنوم یاد کودکی های خودم می افتم و دلم می گیرد.
اما از وقتی شنیده ام پرفسور ثبوتی را از ریاست دانشگاهش که تمام زندگیش را پای آن گذاشته بود برکنار کرده اند، آرام و قرار ندارم؛ مانند همان کودکی هایم بهانه میگیرم و هر از گاهی در خلوت خود اشک میریزم. برایم سنگین است. آن نام که همیشه به تمام بزرگیش تعلق خاطر داشتم با این جسارت روبرو شود.
اما این را هم نوشتم در همان دفتر حسابم. 
روزی باید حسابش کنیم. در کنار خیلی چیز های دیگر که حیف است تمام حسابش به روز قیامت بماند. 
همین روزها، همین نزدیکی ها، باید بنشینیم و حساب هایمان را پاک کنیم.
این یکی ولی حسابش سنگین است ها! سنگین!
.
.
.
راستی از مرد هزار ساله گفتم تا یادمان بماند:
جمعه، پنجم شهریور، اگر به آسمان نگاه کنید، دو "ماه" در آسمان میبینید.
مریخ آنقدر به زمین نزدیک خواهد شد که درخشندگی و اندازه اش، همتای "ماه" خودمان شود.
این اتفاق هر 1200 سال یکبار میافتد.
.
.
.
دلم میخواهد مثل همان افسانه ها، این اتفاق را نشانه ای از "اعتراض آسمان" به این واقعه قلمداد کنم و وقتی آن شب به آسمان نگاه میکنم بدانم که آن استاد نیز با من به همان ماه دوم نگاه میکند. سلامی بگویم و اشکی بریزم. او هم برایم لبخندی بزند بگوید:
درست میشود.

دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

رها

تیر ماه سال پیش بود که متولد شد.
وقتی کاری میکنی یا چیزی میخوری، بلند اسم خودش را فریاد میکند تا یاد همه مان بیفتد که او هم حقی دارد؛
آیدا... آیدا... آیدا... آیدا
امشب دومین خواهرم هم مادر شد و من هم برای دومین بار دایی.
یک سال و یک ماه بعد را پیش بینی میکنم که این یکی باز برای گرفتن "حقش" بار ها تکرار خواهد کرد:
رها... رها... رها... رها...
.
.
.
امشب، خواهر زاده ام "رها" متولد شد.
چقدر اسمش را دوست دارم.

پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

باد

شرجی باد
و
رعشه­ی­ شاخه­های خشک درخت...
تو،
نعش تقلای باطل خیال من بودی.
.
.
.
....................
* این همه مهر در آخرین کامنتهای شما و من؟!!