جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۰

پرسه: دلم برای عشقم تنگ شده

خودت را بزنی به سیم آخر و مثل جودی آبت در قصه بابا لنگ دراز هی بپری اینطرف و آنطرف و صدات را نازک کنی و مثل اون بخندی و ازصدای خنده خودت لذت ببری و با اینکه سن بیشتری داری تا میتونی به روی خودت نیاری.

لباسات کمی اذیتت بکنند و اصلن به هیچ یک از نگاه های هیچ کدام از آنهایی که شبیه روشنفکرها نشسته اند و دارند تو را مثل مردای چاق و هیز چاله محله نگاه میکنند، اعتنایی نکنی و آخرش که به نفس نفس میفتی در یک لحظه ساکت شوی و به چشم تمام آدمایی که دارند نگاهت میکنند زل بزنی و درست که همه جا ساکت شد چند بار آرام و از ته دل تکرار کنی:

دلم برای عشقم تنگ شده.

دلم برای عشقم تنگ شده.

دلم برای عشقم تنگ شده.


اواخر سال پیش بود که به نمایشگاه نقاشی الهام شیروی (یا همان آلاله شیروی) که ماها نقاشچی باشی صدایش میکنیم پرسه زدم.

کارهایش پر از همان چیزی بود که اول این مطلب نوشتم.

چشمهایش را کاشته بود روی آن بومهای زیبای لعنتی و هی زل میزن توی چشمهایت و ...

رنگ آبی مرثیه تنهایی را فریاد که نه، جیغ میزند در کارهایش. مرثیه ای که بسیار آشناست.

تو که داری نگاهش میکنی هیچ هم حرفهای به این سادگی و غم آلود را نمیتوانی نادیده بگیری.

برخلاف فرزاد، اتفاقا هیچ شعر و شاعرانگی هم در کار نیست. که البته این اتفاق از نظر من خیلی هم خوب است.

مگر دلتنگی روزمره غیر شاعرانه چه عیبی دارد.


روز خوبی بود. یادش بخیر.

یکی از به یاد ماندنی ترین روزهایم هم بود.

.

.

.

....................................
*. با تمام ناچیزی، تقدیم به نقاشچی باشی عزیز.
**. با سپاس از تمام آنهایی که دوریم، یادم را از دل بزرگشان پاک نکرد؛ احتمالا برگشتم.

۵ نظر:

سین دخت گفت...

اول که تیتیر رو دیدم گفتم حالا دو روز اومدی اینجا ها
حالا بر می گردی خوب :)
بعد که خوندمش گفتم ای ول چه روزی بود
بعد گفتم بابا خیلی واسه تو روز بود خوب:)))
خوبه که برگشتی
بالنده باشی...
اون هم که گفتی زیبا بود انقدها هم نبودها!!! راست گفتی؟

ناشناس گفت...

سلاااااااااااام!!!! ممنونم عمو! خیلی لطف کردی در حق ام! کاش می تونستم لینک این مطلبت رو بذارم تو بلاگم اما سیندخت در جریانه که این روزا یکی هس که نمی خوام به خونه های شما هم راه پیدا کنه و به خاطر آزار من شما هم بیازاره!!!!
مرسی از نوشته ی خوبت و ممنون از دوستی ات :)
( نقاشچی باشی )

MHMD Moeini گفت...

خودت را و نوشته هایت را دوست دارم ... نبودنت را نه :)

عموفیروز گفت...

سیندخت: فهمیدم فکرای انجرافی این تیتر زیاده.
ولی نوشتت زیبا "بود".
.............
نقاشچی باشی:
راستشمیخولستم همانجا از جسارتیکه داشتم عذر خواهی کنم. راستش خوب درباره کارهای استاد حرف زدن سخت است.
انگشت و دست و آرنج میلرزاند حسابی.
آزار؟!!!
عکس بده جنازه تحویل بگیر داداااچ!
مرسی از تو.
.............
محمد:
چقدر مهرت بر دلم مینشیند عزیز.
پایدار باشی...

سارا (سیاه مشق) گفت...

خوشحالم که برگشتی عمو جان