یکشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۹

تاج گذاری مردی که سایه اش!

آتش بازی نگاه من،
رنگین کمان هزارها،
زیر پای عینک دودیت خاکستری شد.
راستی به من بگو
داغ انگشتانم را
در حسرت لا به لای موهایت،
هیچ شنیدی؟
.
.
.
................

یادگاری:
چشمانش بارانی شده.
دستان سالهاست که توان خود را از دست داده.
کسی او را می بیند؟
شاید کلاغ های به ظاهر ترسان در حال پرواز
جذب یاقوت چشمانش شوند.
میترسید!
مترسکی بیش نیست.
.
.
.
........................
* هر از گاهی پیامکی برایم می آید که دوستش دارم و آن را برای "یادگاری" در وبلاگم می گذارم.
**. فعلا بلاگفایم خانه ای راحت تر است؛ برای زندگی.

۳ نظر:

سمیرا گفت...

ای بابا عمو کاش همه دردها این شکلی بودن .اما خوبه که اینقدر جوونی

عموفیروز گفت...

اما خوب بود که آنقدر جوان بودم.

Unknown گفت...

گاهی آرام می آِم و بی صدا می روم. تنها برای اینکه سری زده باشم .
خوبی ؟؟؟