سید نگهبان و همه کاره فرهنگسراست.
دیروز نشسته بود در تاریکترین قسمت فرهنگسرا و تا میتوانست غصه میخورد.
از کنارش که رد میشدم دیدمش و به قصد احوالپرسی نشستم پیشش.
از رفتن رییس اداره ارشاد ناراحت بود و میترسید رییس بعدی هم، هر کسی که باشد، اذیتش کند.
با صدای لرزان گفت:
کاش خدا منو میکشت.
اولش فکر کردم ازهمان حرفهای معمولی طی افسردگی های موقت مردانه میخواهد بگوید ولی ادامه داد.
آخر اگر بمیرم بیمه پول خوبی به بچه هایم میدهد. خودم که به هیچ دردی نخوردم. بگذار حداقل مرگم کمی خوشحالشان بکند.
چشمانم پر شد...
۵ نظر:
آیا می شود روزی برسد که هیچکس غم نان نداشته باشد ؟
آیا می شود روزی برسد که دل هامان بیشتر برای هم بتپد و اشک هامان مروارید شود برای حمایت همنوعانمان .
آیا می شود....
خوشحالم که برگشتید و امیدوار به ماندن بیش از پیش تان.
پاینده باشید.
دلتنگی های این مرد همیشه مرا می ترساند...
چقدر دنیاهامان دور می شود از هم ، از هم که همه مان ناممان آدم است ...
سلام عمو فیروز عزیز.. خبر ندادیا که خانه عوض کردی :)
سلام عمو
خوشحالم که برگشتی
موفق باشی
سلام،
این آرزوها را برای مسئولین درجه یک بفرست. تا ببینند چه خبر است.
ارسال یک نظر