دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۹

من یک معلمم: رحیم عباسی

این پسرک رحیم عباسیست.

مثل سگ دوستش دارم.

دلم برایش تنگ شده. مطمئنم کل تابستان هم دلم برایش یک ذره خواهد شد.

از وقتی وارد ده­شان می­شوم تا وقتی که از آن­جا بیرون می­آیم، منتظرم تا او را در حالت­های مختلف ببینم.

همیشه یک زنجیر بزرگ همراه دارد که با آن بچه­های دیگر را اذیت می­کند. بعضی اوقات زنجیرش به نفع چاقو یا قمه کنار می­کشد. قد نسبتا کوتاهی دارد و چشمانی پر از انرژی و شیطنت!

شلوغ کاریهایش هیچ وقت اذیتم نمی­کند. چون همیشه­ نوعی بچگانگی و معصومیت با خود دارد.

پسر ساده و با مرامی است.

تعادل روانی بسیار کمی دارد. عصبانی که می­شود باید پیش خودت نگهش داری تا آرام شود وگرنه کل مدرسه را ویران می­کند. با من خیلی دوستیم. همیشه وقتی با او حرف می­زنم (چه ترکی و چه فارسی و چه انگلیسی) جواب­های کوتاه ترکی همراه با خجالت می­دهد.

لپ­های خیلی نازی دارد. بار­ها دلم خاسته لپ­هایش را تا حد گریه بکشم.

تمام معلم­ها و مدیر را بیچاره کرده(و البته خود من را). به هیچ وجه درس بلد نیست. اسمش را هم به فارسی بلد نیست بنویسد. اما مهارت فوق­العاده­ای در تقلب دارد. چه شفاهی و چه کتبی.

قبل عید بود که گویا یکی از معلم­ها تنبیهش کرده بود. فردای آن روز من کلاس روبه روی دفتر، برای سوم دختران تدریس می­کردم که صدای فحش­های خیلی رکیک رحیم کل کلاس را پر کرد.

این­جور موقع­ها بهترین عکس­العمل نشنیدن است چون اگر قرار باشد بشنوی باید کاری بکنی و برای آن فحش­ها هیچ کاری نمی­شد کرد. حتی تنبیه هم دیگر درست نمی­کرد. اما صدا آن­قدر بلند و واضح بود که نمی­توانستم نشنوم.

از پنجره بچه­های دیگر را می­دیدم که دارند تشویقش می­کنند که رکیک­تر و بلند­تر فحش دهد. او هم هر چه می­توانست و بلد بود مدیر و همان معلم را فحش داد.

مطمئن بودم آن معلم هیچ وقت از روی عصبانیت کسی را تنبیه نکرده و اگر هم تنبیهی بوده دیگر راهی به جز آن برایش نمانده بوده و البته باز مطمئنم، همه آن تنبیه هم کاملا نمایشی بوده.

اعصابم آنقدر خورد شد که دیگر هیچ صدایی نشنیدم. زنگ تفریح که شد، تازه فهمیدم پدر رحیم هم مدرسه بوده و همه آن­ها را می­شنیده! گویا رحیم هم آرام شده بوده و در حیاط داشت فوتبال بازی می­کرد.

وارد دفتر که شدم دیدم پدر رحیم دارد شیرینی می­خورد و قهقهه می­زند. بدون سلام نگاهش کردم و پرسیدم که حرف­های پسرش را شنیده یا نه. که بسیار تند جوابم را داد که به من چه ربطی دارد و مگر مرا فحش داده و مگر من وکیل آن معلمم و هر وقت من را فحش داد بیایم و حرف بزنم. من که آرام گوش می­کردم شروع کردم آن­قدر بلند در دفتر داد می­زدم که همه بچه­ها دور دفتر جمع شدند. تا می­توانستم صدایم را بلند کردم که خود رحیم هم بشنود، یعنی چه که به من چه ربطی دارد. پسرت آمده همه کس و کار یک معلم را فحش داده و هر چه از دهانش در می­آمده به یک معلم گفته و تو هم این­جا نشسته­ای شیرینی می­خوری. برو خدایت را شکر کن که من نبودم وگر نه کل خانواده­تان را از ده بیرون می­کردم و ... کلی رجز که اگر یکبار دیگر از دهان بچه تو یا هر بچه دیگری کوچک­ترین حرف رکیکی بشنوم ال می­کنم و بل می­کنم...

چون اصولا خیلی کم عصبانی می­شوم، هم مدیر و هم همه معلم­ها و هم همه بچه­ها جیکشان هم در نمی­آمد. در را بستم و از دفتر خارج شدم. می­دانستم رحیم به این حرف­های من عادت دارد ولی مثل این­که پدرش خیلی ترسیده بود، آمد برای معذرت­خواهی که من گفتم بروید از همان معلم معذرت بخواهید.

بعد عید فهمیدم رحیم قبل از این­که حکم اخراجش امضا شود ترک تحصیل کرده و الآن دارد در تهران کارگری می­کند.

نمی­دانم پسرکم وادار به انجام چه کاری شده است.

آن پسرک وحشی دوست داشتنی من!

.

.

..........................................

نوشته دیگر امروزم: مرثیه

نوشته­های مرتبط با رحیم: (من یک معلمم 4) (من یک معلمم 7) ( فلش کارت)

پ.ن: عکس از کارگاه یک روزه عکس در فرهنگسرای اشراق قیدار است که منتخبی از بچه­هایم را نیز آورده بودم. همه هفت نفر از بچه­هایم هستند. وسطی رحیم است.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

مترسکی

مزرعه که من باشم...
هجوم کلاغ ها را خیالی نیست.
مترسک که تو باشی...
حرف های در گوشیت را با کلاغ ها چه کنم؟!!
.
.
.
............................
بی ربط: اینروز ها سرو کارمان همه اش با مترسک است. مخصوصا که تئاتری مترسکی هم اجرا خواهیم کرد.
فردا...
روز تئاتر.