یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

ساعت نو

شب­بیداری­هایم را به کدام بهانه سحر کنم،

جز تو؟

ساعت­های دیواری دیگر تیک تاک نمی­کنند.

.

.

.

...........................

­هنوز علت فیل. تر شدنم را نفهمیده­ام.

البته سبز بودن هم جرم سنگینیست.

در این قانون­های نانوشته.

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

یادبود ندا


یک سال
از هجوم ساکت یک اسم
تا خروش یک نگاه
ندا...
.
.
.
.........................
بشنوید:
شاید هیچ­وقت آهنگ­های همیشه جاودان Yasmin levy را نشود فراموش کرد.
قریب به اتفاق کارهایش نه تنها کهنه نمی­شوند، بلکه هر چه بیشتر دمخورش شوی، همان­قدر بیشتر لذت می­بری.
این آهنگش هم مثل همه آهنگ­هایش یک فاجعه! به تمام معناست و البته انتخاب این­یکی اصلن دلیل بر ترجیحش به آهنگ­های دیگرش نیست.
اینجا می­گذارمش. برای همه و به خصوص فسانه عزیز. شاید گوشه­ای از لذت تماشایش جبران شود.

دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

آثار بچه هایم: امتحان انشا

در سوال سوم امتحان انشای بچه­هایم از آن­ها خواسته بودم که عبارت زیر را دریک بند ادامه دهند:

آسمان ابری روز جمعه... " مرا یاد زمستان می­اندازد. این روز یک حال و هوای دیگری دارد. انگار روز­های بهار نیست. دنیا هم مانند این روز ابریست؛ سرد و تاریک. وقتی امام زمان (ع) بیاید این روزها خواهد گذشت. دنیا از زیر دست ستمگران خارج خواهد شد.

ابوالفضل دولتی، کلاس دوم راهنمایی، مدرسه استقلال روستای آهارمشکین

.

.

.

در سوال چهارم، یک بند انشا خواسته بودم که در آن از واژه­های دوربین، شجاعت، سرزمین، شبنم استفاده کنند.

آن روز که از فرهنگسرا آمدیم،* شب در خواب می­دیدم که یک دوربین به دست گرفته­ام و وارد سرزمینی شده­ام که همه با هم جنگ می­کردند. یکی دست نداشت و دیگری پایش زخمی شده بود. من هم با شجاعت قدم برمی­داشتم و از همه چیز عکس می­گرفتم. مثلا از شبنمی که روی برگ درختان رنگ خون گرفته بود.

ویدا چولی، همان.

.

.

.

........................................

*: اسفندماه پارسال،گارگاه عکس یک روزه­ای در فرهنگسرای قیدار بود که من هم بعضی از بچه­هایم را برده بودم آن­جا.

خیلی خوش گذشت. هم به من و هم به بچه­ها. البته از فرصت استفاده کردیم و خیلی از هنرها را به بچه ها معرفی کردیم. در تمام انشاهای بچه­هایی که آن­جا بودند، ردپای فرهنگسرا بود.

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

عکاسی

مثل همان خیابان فرعی که به خیابانی یک­طرفه می­رسد. که حتی دیگر نیاز نیست راهنما بزنی آن­قدر که مسیرت مشخص است.

مثل همان جدول حل شده­ای که بارها و بارها خودت با دستان خودت حل کرده­ای که حتی سوال­هایش را هم از بر میگویی.

ترجیح می­دهم به همان صدای پشت سر هم چکش­های بازارچه مس­گرها گوش کنم و شاتر دوربینم را بزنم.

ترجیح می­دهم به همان ویترین هزار رنگ فکر کنم و شاتر دوربینم را بزنم.

تا شاید تصویر تو را و تنهایی هزار ساله­ام را در این بازاچه قدیمی بین یکی از این تیرک­های موازی سقف، گم کنم.

چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۹