روزهای اولی که معلمی در یکی از روستاهای اطراف را شروع کرده بودم.
بدو ورود من به آن روستا بود که راه خاکی آن روستا نیز آسفالت شد.
من هم فقط با این فکر که چقدر خوب شده که ماشینم کمتر آسیب میبیند در آن راه آسفالته خدا را شکری گفتم و چسبیدم به مسئله تدریس در مدرسه ای که به خاطر دانش آموزانش در منطقه ما تبدیل به تبعیدگاه معلمها شده بود. بس که شلوغ بودند.
همینطوری شانسی زد و به خاطر جور در آمدن برنامه درسی مدرسه به من درس انشا دادند.
من هم همینطوری شانسی آسفالت را موضوع کردم.
عجیب بود!
همه بچه ها چنان دیدعجیبی به آسفالت داشتند که واقعا کشیدن بار سنگین آن همه انشا برایم دشوار بود.
آسفالت برایشان آسفالت نبود.
ابزاری برای به ارمغان آوردن پاکیزگی و آرامش و زیبایی و شهر نشینی و فرهنگ و پول و خوشبختی و هزار جور آرزوی دیگر بود.
هر یک ساعتها به ماشینهای عجیب و غریب آسفالت ریزی خیره شده بودند و در خیال خود روستایی که نه شهری جدید برای خود ساخته بودند. با تمام زیبایی های خیالی که خود سراغ داشتند.
کم آورده بودم.
نه میتوانستم تصویر ذهنیشان را از تمام آن زیبایی ها خراب کنم و نه میتوانستم آنقدر خوشخیال ولشان کنم.
ولی بهشان حق دادم مدت کوتاهی با خیال زیبایشان خوش باشند.
تا وقتیکه خود آسفالت بهشان واقعیت ها رو بفهماند.