درس هشتم درس زبان انگلیسی سال سوم راهنمایی مکالمه ای دارد با موضوع تصادف. من همیشه عادت دارم که از بچه ها به جز اجرلای خود مکالمه کتاب به صورت دو نفره میخواهم که تک تک کلمات و جمله های همان مکالمه را عوض کنند و برای خود و با نام ها و چیز های اطراف خود مکالمه ای در همان موضوع بسازند. همه مجبورند به این کار و برای هر درس از کتاب یک نمره مکالمه میدهم که مختص مکالمه خودشان است
همه بچه ها دو به دو آمدند و مکالمه هایشان را اجرا کردند. نمره شان را گرفتند و نشستند. رسید به آن دختر ته کلاس. (در آن روستا مدارس و کلاسها مختلطند) نامش را خواندم و خواستم که با دوستش بیاید پای تخته برای اجرای مکالمه هایشان. هیچ وقت درست درس نمیخواند. اصلا برای درس خواندن نبود که می آمد مدرسه. می آمد تا چند ساعتی در خانه نماند.افسردگی خاصی هم در چهره اش پیدا بود. من اینها را میدانستم. ولی از آنجا که روی مکالمه خیلی حساس بودم و بچه ها هم میداستند با انجام ندادن آن بسیار عصبانی میشوم(بیشتر عصبانیت هایم نمایشیست البت!) انتظار داشتم این یک کار را کرده باشد. اسمش را خواندم ولی دیدم هیچ جوابی نداد. دوباره بلندتر اسمش را خواندم فهماندم که باید جوابی بدهد. جواب که نیامد بلد شدم و به طرفش با همان عصبانیتم رفتم. -مگر اسم تو ... نیست؟ زود پاشو و مکالمه ات را اجرا کن. - نگو که انجام ندادی
دوستش میخواست جواب دهد اما از آنجایی که دخترهای مدرسه معمولا از حرف زدن در کلاس مختلط خجالت میکشند همیشه اسرار میکردم با هر کس که حرف میزنم خودش جوابم را بدهد. عصبانیتم را بیشتر کردم و بعد از کلی داد و فریاد مجبورش کردم پای تخته برود. از من خواست تا اینبار را بنشیند و نمرهنگیرد و حتی به صفر راضی شده بود ولی به خاطر تمام تکلیف ننوشتن هایش اینبار را کوتاه نیامدم
هی میخواست به من بفهماند که کاملا بلد است و نمیتواند اجرا کند. من هم فکر که فهمیدم بلد است و اجرا نمیکند دلیلش را خجالت کشیدن حدس زدم و دوباره پا فشاری برای اجرای مکالمه ای که میدانستم بلد است
اول مکالمه جمله ای هست که میپرسد حمید امروز کجاست؟ و آنها باید آن جمله را عوض میکدند و هر چه قدر بیشتر عوض میشد نمره بیشتری داشت
همین که اول کار دوستش ازاو به انگلیسی پرسید پدرت دیروز کجا بود، ماجرا را فهمیدم. تازه یادم افتاد که او چند سال پیش وقتی با پدر و مادرش در جاده میرفتند تصادف کرده اند و در همان تصادف و جلوی چشمانش پدرش را از دست داده. دلیل افسردگیش هم همان بود! دیگر نمیدانستم چکار کنم. دختر به سختی سر پا ایستاده بود و من نیز راهی پیدا نمیکردم که پیش بچه ها بگویم دیگر ادامه ندهند. بالاخره دوستش به دادم رسید و وقتی دید او نمیتواند مکالمه را اجرا کند دوباره با قسم به من گفت که او بلد است و چون مریض است، نمیواند امروز مکالمه اجرا کند. من هم از خدا خواسته همانجا با صدای بلند تحسینشان کردم و گفتم اصلا از طریقه اجرای مکالمه کتاب کاملا معلوم بود که ایندفعه خوب کار کرده اید. بشینید. آفرین. ولی اینبار نمره ای در دفتر برای این درستان نمیگذارم و هر نمره ای که برای مکالمه درس بعد گرفتید به این درس هم میدهم
وقتی لبخند بسیار ضعیف دختر را دیدم نفسی کشیدم و سعی کردم آن جلسه را بدون درس دادن ادامه دهم تا زنگ لعنتی بخورد. مگر تمام میشد آن زنگ
۸ نظر:
سلام
واقعا چی کشیدی کاملا درک می کنم هرچند هنوز حسودی ام نسبت به دانش آموزات کم نشده که معلمی مثل تو دارن که باهاشون کار می کنه! مرسی خیلی قشنگ نوشته بودی و حسی که داشتی رو کاملا میشد درک کرد .چقدر باید حواست باشه نسبت به هر کدوم خیلی سخته.
خیلی معلمی سخته
جدی می گم
اما آدم تا تجربه کنه که کجا و چرا روزای سختی رو می گذرونه
خوشحالم که جای تو نبودم
از این خاطرات و اتفاقات معلمی بیشتر بنویس.
خیلی جالب بود. ( ببین تعریف کردم!! )
زیبای زیبا بود. از این نوشته هات خوشم میاد ولی نمی دونم چرا یا سریالها خانواده افتادم
عمو یادگار خوابی یا بیدار مستی یا هشیار!
چه اتفاقات جالبی که تو این معلمی نمیفته! خیلی بد که ادم یه سوال بلد باشه ولی یه چیزایی نذاره اون جوابارو بگی خیلی بد
این همه باشی ولی اخرش بفهمی که نیستی
بابا آب تداده بود حتماً که گلوی دختر خشک بود، بابا دخترش را نبوسیده بود لابد که دختر نمیخندید. بابا رفته بود، برنگشته بود...
گاهی وقتا حسرت میخورم که چرا معلم نشدم!
با اینکه میدونم خودم بیشتر از بچه ها شلوغ میکردم
خوش به حالت بخاطر دیدن صحنه های ناب زندگی!!!
چه تلخ! چه آشنا! خواندن این داستان سخت بود چه رسد به بازی نقش معلم. معلمی در روستا خیلی مشکل است.
ارسال یک نظر