پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۸

من یک معلمم 4

کلاس دوم راهنماییست
باید درس 2 زبان انگلیسی را تمام کنیم
گرم صحبت و نوشتن پای تخته و دلقک بازی و نمایش بازی کردن و تلفظ کلمات و تکرار جمله ها و فلش کارت و ... هستم
نمیدانم چرا دخترهای کلاس حواسشان به من نیست
صدایم را بالا و پایین میکنم، جمله های آشناتر را میگویم، چند فلش کارت را که بچه ها دوست دارند بیرون میآورم
نخیر. اینها یک چیزیشان شده. دختر هابیرون پنچره را نگاه میکنند و پسر ها با لبخند دختر ها را
مگر آن بیرون چیست؟!! بدون جلب توجه و حین ادامه درس دادنم کنار نیمکت ها قدم میزنم تا شاید بفهممم چه شده
حتمن یکی آن بیرون هست! با این وضع نمیشود درس داد! همین چند دقیقه پیش استراحت دادم. موضوع جدیست. بیخیال. باید به بهانه گرفتن صدایم باز بگویم 2 دقیقه استراحت... اهو اهو اهو
...
کلاس سوم راهنماییست. آن پسر چرا اینطور شده؟!! هی اجازه بیرون رفتن میخواهد. اصولا درس را که نمیخواند ولی به هرحال میدانم برای آب خوردن بیرون نمیرود. انگار منتظر اتفاقی در بیرون کلاس است. اجازه که میخواهد همه حواسشان با لبخند به او پرت میشود. -کمی تحمل کن تا وقت استراحت بین درس برسد بعد برو بیرون. کمی ادا در میآورم تا بچه ها معنی این لغت را از ادا هایم بفهمند. رو به تخته که میکنم آن پسر خیلی سریع از کلاس فرار میکند. چه شد؟!! لبخند میزنند
...
-ها رحیم تویی؟!! مگر خودت کلاس نداری؟ جلوی پنجره نایست. بچه ها حواسشان پرت میشود. درس را ادامه میدهم. باید جای دو نفر یک مکالمه اجرا کنم. این دختر ها ... - ها پس آن مزاحم همیشگی رحیم است. از دختر ها با جدیت میخواهم دیگر بیرون را نگاه نکنند. باید بفهمم چه شده... مکالمه را اجرا میکنم و عمدا پشت به دختر ها می ایستم... وسط حرفم یکهو به دخترها نگاه میکنم. اِ... همان دختر شاگرد اول سال قبل کلاس دارد با رحیم پشت پنجره با لبخند و اشاره حرف میزند. همه هم حواسشان همانجاست... یعنی رحیم... نمیتوانم حرفی بزنم. حرفی ندارم که بزنم. پس تمام پشت پنجره همان رحیم است. هر زنگ همین قضیه پشت پنجره
...
آن دختر حیف است. رحیم ضریب هوشی بسیار ضعیفی دارد. آن دختر گلوله استعداد است. سال پیش آنقدر انرژی برایش گذاشتم... رحیم هم که تقصیری ندارد. اولا قربانی بارداری سر پیری مادرش شده و دوما به خاطر ضربه شدیدی که در بچگی به سرش خورده آنقدر خنگ شده
به هر حال اشتباه است
اشتباه؟!! چرا
کی یکی دیگر را دوست دارد. خودت هم میدانی چقدر این دوست داشتن معصومانه و پاک است. پشت پنجره هم که... نمیدانم
...
رحیم؛ همان پسر کند ذهن کلاس سوم با آن دختر تیز هوش کلاس دوم همدیگر را دوست دارند. رحیم همه ی زنگ ها تنها به فکر این اس که برود جلوی پنجره کلاس دوم و معشوقش را ببیند. آن دختر هر لحظه منتظر دیدن دوستدارش جلوی پنجره است. رحیم هر طور که شده باید از کلاسش خارج شود. یا با اجازه آب خوردن یا دستشویی یا مریضی یا تخته پاک کن یا فرار
...
این کار اشتباه است. این کار معصومانه و زیباست. آنان سن ازدواجشان است. دو نفر از همکلاسی های هر کدام ازدواج کرده اند. آن دختر حیف است. خوب دوستش دارد. آنان باید درس بخوانند. بقیه بچه ها حواسشان پرت است و من باید درس بدهم. رحیم سرش برود جلوی پنجره اش نمیرود. دختر به آن ابراز محبت تشنه است. اشتباه هم نیست. بچه های مدرسه تنها فکرشان آن دو شده. رحیم فکر ازدواج دارد. هر دختر در آن روستا بعد از ازدواج درس را ول میکند. آن دختر به هر حال ازدواج میکند. هر دو سن بلوغشان است. رحیم نه... آن دختر
...
من یک معلمم

۱۳ نظر:

محمد رضا بابائی گفت...

ایده قشنگی برای یک فیلم کوتاه گرفتم ، عمری باشد ، به کمک شما فیلمنامه را جلا دهیم

shadi گفت...

rahim bozorg mishe
rahim mard mishe
rahim ejdevaj mikone
rahim pedar mishe
rahim baz ashegh mishe va baz ham ezdevaj mikone.....in ghese edame dare
ama dokhatarak faghat madar mishe

عموفیروز گفت...

سلام محمدرضا
خوشحالم که نوشته ناچیزم جرقه نوشته توست.
که بزرگ و دوست داشتنی خواهد بود.
منتظرش خواهم بود.
البته دوستی دیگر نیز در همین موضوع خوهد نوشت.
پایدار باشی.

هادی(سلی) گفت...

در این که تو یک معلمی شکی ندارم کاش معلم منم بودی
اونا محکومند به اینجور زندگی
اینم عادی میشه
چاره دیگه ای نداره

سین دخت گفت...

سلام
چقد سخته که مجبور باشی بین جبر کحیط و حساب کتاب فردا و آینده و دو دو تا چارتای آدم بزرگی و اون چه که دلت اور می کنه انتخاب کنی
تازه بدیش اینجاست که باید آدم بزرگ باشی...

مژگان گفت...

سلام
چقدر تلخ اما حیف که نمیشه کاری کرد ایناها هم یه قربانی مثل هزاران قربانی دیگه .یه اتفاق بد دیگه که به جای کم شدن بیشتر میشن.

نیما گفت...

به قول یکی از دوستان اینجا ایرانه
.
چقدر سخته: معلم خوب
اما یه نکته: این درد مشترکه مطمِِین باش.
با مشکلت شدیدا همزاد پنداری کردم.

ایده فیلم کوتاه هم برای این قضیه فوق العاده است.
شدیدا ذهنمو مشغول کرده.

alipis گفت...

اونجایی که همه می خوان فیلم کوتاه درست کنند چرا من نه ها ؟چیم از ائن نیما ()کمتره منم درست میکنم .نه بابا شوخی کردم منو چه به این حرفا

وای که چه اتفاقاتی نمیفته تو این معلمی دارم شکمم صابون میزنم تا ببینیم چی پش میاد

عموفیروز گفت...

سلام علی جان.
اختیار داری.
هم نیما هم تو مثل یه باروت منتظر یه جرقه کوچیکید.
حالا من میتونم این جرقه رو بزنم یا نه؟

فرزاد محمدي گفت...

همونقدر گيجم كه تو!
چي درسته ؟!
چي غلطه؟!
با در نظر گرفتن شرايط و يا فارغ از محيط؟!
نميدونم!...

آسمون(مشی) گفت...

خوب دیگه عمو! چون همیشه خانومها مقدمترن! حتی تو وبلاگ نویسی...

Anonymous گفت...

سلام من همان ناشناس قیداری ام. راستی خوشحال شدم که معلمی.معلم ادبیات زبان ریاضی یا تاریخ؟ می توانم بپرسم معلمانت چه کسانی بودند؟شاید یکیشان من باشم؟ درهر صورت امیدوارم معلم زندکی نیز باشی. به درود

عموفیروز گفت...

سلام ناشناس قیداری.
من هم خوشحال شدم که تو نیز معلمی.
من معلم زبانم. البته ادبیات و هنر نیز تدریس میکنم.
ایکاش ناشناس نبودی که من هم تو را میشناختم.
گر چه حدس میزنم یکی از معلم های تاریخ قیدار باشی. البته یک معلم قدیمی!