شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

من یک معلمم 7

این نوشته را نیما بعد از اینکه با من به مدرسه آمد و در کلاس درسم نشست برایم نظر گذاشته. حیفم آمد اینجا نگذارمش:

من دوست یک معلمم

سوگند(سوگند گیاه تلخی است که خوردنش منجر به مرگ می شود)

بنابراین:

سوگند می خورم، اول به کوچکی و معصومیت تخته سیاه کلاس، باورت می شود، انگار که تمام نوشته های قبلی که پاک شده بودند در جلوی چشمانم بودند.چقدر جا داشت این تخته سیاه کوچک برای نوشتن...

سوگند به شکل هندسی (مرو داغی) چقدر می توانیم نگاهش کنیم وخسته نشویم از این منظره....

سوگند به همراهی خنده معلم با شاگردانش،نه،نه خنده یک طرفه ،خنده ای که دو طرف دارند و از ان خنده کلاس است که لبخند مدرسه می شود و مدرسه ای که شکفته می شود در پاکی روستا.

سوگند به صندلی معلمی که چقدر منتظر صاحبش ماند تا بنشیند...

نمردم ،تلخی این سوگند ،بی خیال سوگند...

آه تو می دانی /می دانی که مرا سر باز گفتن بسیاری حرفاست/هنگامی که کودکان...

هدف از این نوشته غرق شدن در احساس مشترکی بود که میان کلی تناقضات سر باز زده بود.

حکایت حکایت بودن نیست،شدنه.اینکه بودن خیلی راحته اما خوب بودن و شدن نه حکایت دیگریست.

اینکه چقدر باید ارزشهای انسانی در تدریس حفظ شود،اینکه پیشرفت تحصیلی باید همان اندازه اهمیت داشته باشد که پیشرفت عاطفی و احساسی اهمیت دارد ،اینکه...(همه بحثهایی که در اتاق سین دخت بود)

-چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم که بهتر از همه ما درک کردی که معلم بودن بهتر از هزارتا سرپرست خوب بودن است(شاید اشتباه فهمیدم...)

-معتقدم که برخی از بچه ها بیشتر از am is are به یک سری اطلاعات نیازمندند تا بتوانند احساس نیاز کنند اینکه بدانند خیلی چیزها را باید داشته باشند،باید در پی ان باشند و به این برسند که بهترین راهش مدرسه و زبان و کلاس ...است.

-شدیدا اعتقاد دارم که راههای مختلفی برای تدریس بهتر حتی برای کسی که در ابتدای الفبای فارسی مانده است وجود دارد.

می دانید شاید بگویید که تنها شعار می دهم اما...بگذرید...

حالا وقت خواب نیست رفقا. آن هم جایی که همه خوابیدند.

بیاییم بپذیریم که در این دنیا حوادث عادلانه نیستند.

در روستا در مدرسه در کلاس میان همه بچه ها ناعدالتی هایی وجود دارد: در خودشان در ظاهرشان در استعدادشان،خانواده شان،امکاناتشان...

بیاییم تا می توانیم بجنگیم واین ناعادلانه ها رو کمرنگ کنیم. تا همچنان رحیم بتواند در اوج احساسات انسانیش درست پیش برود،بداند که برای چه چیزی زنده است و باید چه چیزی را اول به دست بیاورد.

بی خیال تو خودت بهتر می دانی...

--مطمئنم شاید به اندازه یک عمر تلاش بعضی از معلم ها در این مدت کوتاه کار کرده ای(نتیجه اش همان کلاس سوم دختران) اما به قول خودت تا کامل شدن خیلی راه. بنابر این کامل شو.

-تنها یک خواهش:

هرگز اسیر جبری که میدانی چند سال دیگر دامن بچه ها را خواهد گرفت نشوی اینکه بعد از چند سال درس را رها خواهند کرد به زور عروسی خواهند کرد و... وظیفه شما ست که در کلاس فارغ ازهمه، تمام آرزوهای بچه هارو برای اینده دست یافتنی جلوه بدی اینکه کلاست واقعا جدا از تمام فضای روستا محل رسیدن یا حتی فکر کردن به آرزو ها باشه.

-به جای این نتیجه که یا بجنگ یا بمیر به این نتیجه رسیدم که یا بجنگ یا بجنگ. بنابر این بجنگ...

-- در ضمن، سمفونی اعضای بدن انسان یا Refrigrator در ذهنم ماندگار شد ،انصافا.

خسته نباشی اقا معلم.

..............................................................

-این نوشته خیلی طولانی بود اما وقتی به این حقیقت رسیدم که بهتر از ما خیلی چیزارو درک کردی حذفشون کردم.
بهم گفتی رحیم ترکونده (16گرفته) بازم همون چهره معصوم و پر انرژی اومد تو ذهنم راستی رحیم می تونه هم به احساساتش برسه هم به درشس، موافقی...

-حتما بهشون می گی که یه جای دنیا قلب یه عده ای براشون می تپه.

- این نوشته ظرفیت یه پست جدیدو نداشت در حد یک نظر،ببخشید.

-درضمن زودتر آپ کن منتظر خبر پیشرفته بچه هاتم....

۷ نظر:

سین دخت گفت...

اگه خودت نمی ذاشتی تو سایت تصمیم داشتم من آپ کنم و این نظر رو بزارم تو سین دخت
زود اقدام کردی ای ول
دم نیما هم گرم

کوچه نادری گفت...

چقدر معلم بودن خوبست. چقدر دوست یک معلم بودن خوبست. چه روزهای خوبی دارین. همه ی روزهاتون شادمان باد.

shadi گفت...

age hamintor raha mimoondan o mitoonestan hamishe azad harf bezanan hatman in nevisandeye nameye aval mitoonest shahkar khalgh kone

زودیاک گفت...

دم نیما گرم! کلی با این مروه داغی حال می کنم من! لامصب چقد قشنگه! دست کلیمانجارو رو از پشت بسته!!

Anonymous گفت...

آفرین !

محمد گفت...

این یادداشت‌های معلمی‌ات را دوست دارم. وقت بگذار رویشان، شاید بعدها یک کتاب از همین‌ها درآمد. توی این خیریه کتابی که راه انداختی جماعت خوره کتابی مثل خودم را همراهت می‌کنم. به زودی...

ماا ه پری گفت...

یادداشتت خیلی خوب بود. خیلی خوب درک کردم که رحیم جه حسی داشت از حس خوشحالی هم فراتر بود.
اقامعلم خسته نباشی