دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸

غزلی از دوست برای یلدایمان

بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
.
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته در آید
.
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که بر آید
.
بر در ارباب بی مروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به در آید
.
ترک گدایی نکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
.
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
.
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
.
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بی خبر آید
.........................
کنار نوشت: سلام.
برای تو که در ابتدای حضورت، یلدایم را رنگ بخشیدی.
خوش آمدی.
.
بعد نوشت: آدم که خیلی خوشحال باشه شبیه امشب یلدای من میشه. (شکلک)

هیچ نظری موجود نیست: