چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۸

مختار دایی


آن پیر مرد اسمش مختار دایی است.
حدود نود سالش است.
من را خیلی دوست دارد. از خیلی وقت پیش ها برای اینکه با من شوخی کند اسم مرا قهرمان صدا میزند. من که بچه بودم خیلی ناراحت میشدم.
حالا گیر داده که یک برای خودت زن بگیر یکی هم برای من پیدا کن.
تنهاست.
آنروز مات و مبهوت سر کوچه ایستاده بود. اینور و آنور را نگاه میکرد. رفتم جلو سلام کردم.
غریبه نگاهم کرد. انگار مرا نشناخت.
- چرا اینجا ایستاده ای پیرمرد؟
باز مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت:
خانه ی من کجاست؟
فهمیدم او هم...
دستش را گرفتم و در حالی که با لبخند برایش توضیح میدادم که اینجا کوچه ماست و اسم من فلان است و تو همسایه ما هستی رسیدیم در خانه اش.
همین که در خانه اش را دید یکهو همه چیز یادش آمد. سری تکان داد و گفت:
حالم خوب نیست.
خداحافظی کرد و رفت تو.
.
.................................
بی ربط نوشت:
مطلب قبلیم همچنان در حال تکمیل شدن است...

۱۸ نظر:

شادي گفت...

هميشه دلم ميخواد بفهمم كساني كه آلزايمر ميگيرن خوشحالن يا غمگين
آزار ميبينند يا راحتند
ميدونند چي شده؟
اين سوالها رو كسي براش جوابي نداره

مژگان گفت...

سلام
آخی دلم سوخت،حالا چی کار می خواد بکنه تفنگش و...
معلوم بود دوستت داره که همراهت میومد کلاس .مواظبش باش گناه داره .اما چه عکسی ازش گذاشتی!

Ali گفت...

... ما نیز روزی.....
...
بضی روزا هست که دوست دارم هیچچی یادم نیاد!
( نقاشچی باشی )

هادی گفت...

من از اوان کودکی اونو میشناسم
همیشه میومد با اون تفنگ معروفش اما من هیچ وقت نتونستم بزنم وسط خال!!!
قسمتی از روزهای خوب منو اشغال کرده بی اینکه بدونه!!!!

زودیاک گفت...

من هم خیلی دوسش داشتم از اون قدیما! هرچند زیاد سرکارش می ذاشتن بچه هاا!!
به خصوص اون مغازه کوچیک و کثیفش با ااون نوشمک های توی جهبه پر از آب یخ یونولیتی !!!

سین دخت گفت...

از پیری اصلا خوشم نمی یاد
می ترسم از اینکه به این روز بیافتم هراسونم.....

ماتیک صورتی ملی جون گفت...

بد نیست به ما هم یه سری بزنی دوست قدیمی!از دیدن کامنتات به گمانم خوشحال بشم![گل][گل]
عمو خوبی دیگه به ما سر نمیزنیا!

Anonymous گفت...

از دوستان چند وقت پیش خواستم برام آرزو کنند صد سال دیگه باشم تا ببینم برا تاریخ این روزها چی مینویسن تو کتابها..البته براشون گفتم به دعاتون این را هم اضافه کنین که آلزایمر نگیره..
ولی نمیدونم چرا هنوز چلچلیم نشده حس میکنم به آلزایمر نزدیک شدم...ماه لی لی

پنجره گفت...

منم از بچه گیا م میشنا سمش
اکثر اوقات با تفنکش میزدم وسط هدف!!!
خیلی ناراحت میشد از من متنفر بود هیج وقت هم جایزه هامو کامل نداد!!

زهرا گفت...

سلام
برای 5 دقیقه افسرده شدم.
بعد به این نتیجه رسیدم این حال و روز نصیبه خودم هم می شه یا نه؟

زهرا گفت...

سلام
یه چیز دیگه
اگر واسش زن بگیرید خوب می شه ها:
اونوقت مثل جونه 20 ساله این کوچه ها رو می ره و میاد.
از ما گفتن...

عموفیروز گفت...

برای شادی:
البته او هنوز کاملا آلزایمر نگرفته.
....................
برای مژگان:
دل من هم سوخت. الآن بهتره. حالش خوبه و همه چی یادش میاد.
...................
برای فسانه:
زن گیر نمیآید. آخر این بدبخت تا به حال 13 تا زن گرفته.
البته هیچ دو زنی را با هم نگرفته و زن اول تا سومش را تا دم مرگ بدرقه کرده. جالبش اینجاست که همهشان را دیوانه وار نیز دوست میداشته.
خوبه که هنوزم هستی.
....................
برای نقاشچی باشی:
همینطوره.منم همینطور.
....................
برای هادی:
مگسک تفنگش رو کج کرده بود تا کسی نتونه بزنه به خال. این پنجره هم که میبینی میگه میزدم تو خال دروغ میگه.
......................
برای زودیاک:
واه واه واه!
یادته. اون لواشکای پنج تومنی که از نایلونش جدا نمیشد. مجبور میشدیم با نایلونش کلن بندازیم تو دهنمون و بجویمش. میچسبید لا مذهب!
......................
اتفاقا خیلی از جوونی بهتره.
نترس هنوز یکی دو سالی داری تا پیری! دی
......................
مرسی ملی جون!
از سر زدنای شما خانوم!
مرسی از ابراز خوشحالیت. چشم ما هم سر میزنیم.
نظرت درباره ی پیرمرده چی بود حالا؟
......................
برای ماه لی لی:
ماه لی لی این هم مشترکه به خدا. دارم آلزایمر میگیرم خفن!
البته اصلا دوست ندارم زیاد عمر کنم.
......................
پنجره:
اینکه میشناسیش چیز غیر معمولی نیست. همه بچه ها تقریبا میشناسنش ولی اینکه میزدی تو خال دروغ محضه. خودم دیده بودم که مگسک تفنگشو کج کرده بود. مگه اینکه انحراف نشانه گیریت به اندازه انحراف مگسک بوده باشه!
البته با اون تعریفی که از بچگیای تو شنیدم به خاطر به هدف زدن نبودهکه ازت متنفر بوده. دلایل خاص خودشو داشته! دی
......................
برای زهرا:
سلام
چقدر خوب افسرده گیت کوتاه مدته.
ولی من نفهمیدم به چه نتیجه ای رسیدی؟
......................
برای زهرا:
سلام
الانشم خیلی سرحالتر از جوون بیست ساله میمونه.
دنبال زن میگردیم سراغ دارید؟

زهرا گفت...

سلام
هم افسردگیم کوتاه هم خوشحالیم
چه کنیم قلب ما اندازه گنجشکه؟
در مورد زن هم:اگه اینجا بودید یه خوبش رو هم واسه خودت هم واسه دایی پیدا می کردم حیف که نیستید؟

براندو گفت...

روزی می رسه که ما هم به این روز می افتیم!!!!

سودا گفت...

دلم گرفت با این مطلب کلا" وقتی آدمارو در سن پیری و مشکلات و سختی میبینم خیلی ناراحت میشم
اما ایول عکس

Anonymous گفت...

سلام.او هنوز زنده است. نمیدانستم.دبستان ستوان سلامی که میرفتم دو نفر جلو در بزرگ مدرسه درسرما و گرما بساطشان پهن بود یکی همین مختاردایی بود با قد بالا و تفنگ وتخته اش ودیگری مش غلام(علام عمی)با فرقون اش که پر بود از بیسکویت و شکلات کیک ومخصوصا نان تازه بربری وتخم مرغ آبپزوسیب زمینی پخته.یادش به خیر.او زنده است او بخشی از خاطرات ماست.یاد آن مدرسه یگانه به خیر.اکنون که افسانه می شوی ای بخرد/ افسانه نیک شو نه افسانه بد.خیلی چیزها در خاطرم زنده شد از آن مدرسه باشد برای وقتی دیگر.به درودناشناس قیداری

سین دخت گفت...

آنی؟

فرزاد محمدی گفت...

... یکی اسمش یادش نیست
اونوقت میگن نابغس
داشتم از چی میگفتم؟
دروغگو کم حافظس!
ای داد از عشق!
ای داد از عشق!
که رفت ز یاد!
(عاقبت خم کردن لوله ی تفنگ بادی همینه دیگه! نه؟!گذشته از شوخی آدم جالبیه!