سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹

من یک معلمم: نیستم

مدتی میشود خودم هم یادم رفته من یک معلمم.
بعضی اوقات حتا وقتی شاگردان خودم را در خیابان میبینم و یک جور با تعجب به راحت راه رفتن من و فرق من با بقیه معلم های کت و شلوار سورمه ای پوششان نگاه میکنند، شک میکنم که اصلن من یک معلم هستم یا نه.
ولی این را میدانم خودم اگر بچه بودم خیلی حال میکردم معلمی مثل خودم داشته باشم.
راستش مثل بچگی ها که دلم برای اول مهر تنگ میشد، دلتنگ مدرسه شده ام.
امسال باید یک فکر اساسی برای کتاب کودکان روستا بکنم.
فکر میکنم وظیفه ای مهم تر از زبان انگلیسی یاد دادن هم دارم.
اداره آموزش و پرورش را مدتهاست ندیده ام.
حتا برای گرفتن ابلاغ کاریم هم نرفته ام.
باید از امروز شروع کنم.
.
.
.
.............................
*. امروز روز گفت و گوی تمدنهاست.
**. چند روزی با دوستان رفتیم شمال و گر چه سویچ ماشینم را آب دربا برد ولی خوش گذشت. هیچ چیز هم از آن سفر نوشته ندارم که بنویسم. ولی یک جمله میگویم که
فرار کردم.
از خیلی چیز ها...

۱۴ نظر:

سین دخت گفت...

سلام
چه خوبه که باز معلم شدی
تابستون مزخرفی بود
اقلا به نظر من !
رسیدن به خیر راستی
جای من هم که خالی بود خوب!!! :)

MoHaMmAd M. گفت...

شانس آورده ای ماهی ها مثل آدم ها رانندگی بلد نیستن، که سوییچ ماشینت را پیدا کنند و دنبالت را بگیرند و بیایند، و گرنه باید دزدگیر قوی تری روی ماشین ات سوار می کردی

علی کشاورز گفت...

ونیز مدتی می شود که فراموش کرده ای ما را !

پیر فرزانه گفت...

هی دق الباب می کنم و نیستی . خوشحالم که امروز در به رویم گشوده شد.
گاهی خوب است که یادمان برود چیستیم و کیستیم . گاهی لازم است .
فکر می کنم شاگردانتان هم از آمدن مهر و دیدن دوباره شما خوشحال باشند.
مهرتان مبارک ای معلم هست ونیستها.

آرش گفت...

خوش به حالت همکار بزرگوار..همیشه به گردش وخوشی انشاالله..
مهر حس وحال غریبی دارد همیشه،زلال ودوست داشنی حتی اگر به قول علی خان کشاورز یاد جریمه ها بیافتیم..بازهم مهر،مهر است وبوی پاک کن وکاغذ وصدای معلم وبچه هایی که به وسعت یک دنیا پاکند..
در مورد ابلاغ ،خوب انهایی که آسمانی اند را چه به کارهای زمینی؛برادر الان می خواهی بروی دنبالش؟!
البته حدس میزنم از انجایی که مثل خودم تائید ابلاغی هستی ودر همان مدرسه قبلی این قدر بی خیال بوده ای..این را هم باید بگویم که ای کاش ما هم در دوره مدرسه معلمی مثل شما داشتیم..به خصوص دردرس زبان

شادي باقي گفت...

كم پيدا شديد آقا معلم

شادي باقي گفت...

كم پيدا شديد آقا معلم

پلپلک گفت...

سلام /از خودت راضی باش من توی دبیرستان یه معلم داشتم که قیافش و رفتارش با همه معلمهای دیگه فرق میکرد و خیلی باهاش حال میکردم و خیلی چیز ازش یاد گرفتم از خودت راضی باش و معلم بمون که تو این زمونه شابلونی -که همه ادمهای شبیه هم باید کارهای تعریف شده شبیه هم انجام بدن-یکی هم یکیه و قنیمته !طاها هم فردا میره مدرسه امیدوارم معلمهاش به معلم بودنشون فکر کنن ..

مترسک گفت...

تو یک معلمی!مگه نه الان به فکر کتاب بچه های روستا نبودی!همیشه نوشته هات با برچسب من یک معلمم رو دوست داشتم!اینم از همونا بود دیگه؟!

عموفیروز گفت...

سیندخت:
آره تابستو گندی بود.
حداقل برای من!
مرسی.
آره جای تو هم خالی بود.
................
MoHaMmAD:
با این ماشینی که ما داریم و این وضعیت بنزین! هیچ کس دیگر به فکر ماشین دزدی نیست.
حتا ماهی ها!
................
علی کشاورز:
از مجتبی بپرس که خیلی بیشتراز آنکه فکرش را بکنی جویای احوالت هستم و هی میپرسم که چرا نیامد ببینیمش.
هم دارمت.
هم میبینمت.
هم یادت میکنم.
................
پیر فرزانه:
کم سعادتیم و لطف داری دوست خوب.
سپاس فراوان.
................
آرش:
پس با این اوصاف من اصلن ربطی به زمبن ندارم و اصولن مریخی تشریف دارم چون حتا مطمئن نیستم کدام مدرسه خواهم رفت.
مشکلم این است که بر خلاف بقیه معلم ها میخواهم در روستا بمانم و ابلغم چند ساعتی شهر هم دارد.
نمیخواهم تأیید کنمش.
................
شادی:
هستیم و به یادتان هم هستیم باور کنید دوست عزیز.
اصولن از آنهایی هستیم که خیلی برایمان سخت است که دوستان خوبمان را دیر به دیر ببینیم.
خیلی وقت است برگشته ام و مینویسم و البته منتظر رد پای گرمتان نیز بودم.
شما را هم میخوانم و چون کامپیوترم ایراد پیدا کرده هیچ وبلاگ بلاگری را نمیتوانم باز کنم (حتی وبلاگ خودم را) در گودر دارمتان و البته لذت خواندن مطالب خودتان و آنهایی را که به اشتراک میگذارید را هم همانجا میبرم.
شرمنده از آنکه چاره ای جز سکوت ندارم.
البته فعلن.
.................
پلپلک:
زندگی شابلونی.
چه زندگی ویران کننده ای!
راستی چقدر دلم برای طاها تنگ شده.
از عوض من دستشو گرم بفشر.
.................
مترسک:
دارم سعیمیکنم به خودم بقبولونم که من یه معلم هستم.
آره اینم ا همونا میتونست باشه.

سارا گفت...

دلم برای مدرسه خیلی تنگ شده

افسانه گفت...

معلمی هم عالمی داره

زودياك گفت...

ناراحنم كلا! از دست خودم بيشتر! از دست آنها!
اما تو نه!

آرش رحیمی پور گفت...

راستش حرف دل خیلی ها رازدی
نمیدانم به کجا می برند این سرزمین را ...
دلم میگیرد وقتی خبرهایی اینچنینی می شنوم..کم هم که نیستند..
.
.
طاقـتش را داری کـه بـبـینی و نگـویی از حق ؟!

گـفـتن واژه ی حق سنگـین است
من دگـر خـسته شـدم
می توانی تو بیا ، این قـلم ، این کاغـذ
.
.
پایدار باشی عمو جان
مهرت مبارک...