گلزار اکرادی، کلاس دوم راهنمایی مدرسه استقلال روستای آهارمشکین.
موضوع انشا برای امتحان سه تا بود که او این را انتخاب کرده بود:
الف: اگر فقط یک بار میتوانستم پرواز کنم...
این فکر در ذهنم بود که اگر فقط یک بار میتوانستم پرواز کنم چه کارها که نمیکردم میرفتم به بالاترین قله کوهها و از آنجا هر جای زمین را میتوانستم ببینم. از پرواز کردن در اوج آسمان زیبای خداوند لذت میبردم و روی شاخههای زیبای باغهای اهالی روستایمان مینشستم و از نواحی سردسیر به نواحی گرمسیر مهاجرت میکردم و موقعی که مهاجرت میکردم و برای خود آذوقه جمعآوری میکردم تا موقع برف و کولاک دچار مشکل نشویم و موقعی که بهار میآمد خود را آزاد میکردم و بر باد نسیم بهاری که میوزد درآسمان بهاری روستایمان پرواز میکردم و خودم را از هر چه غم در این دنیا بود آزاد میکردم طوری که یک لحظه یک ذرهای هم غم در روح و جسمم نبود در آسمان پشتکی میزدم و بالهایم را در آسمان باز میکردم با سرعت متوسطی پرواز میکردم و میرفتم به کوههای دماوند و اورست و هیمالیا و ... و از دیدن آنها لذت میبردم و هیچ وقت هم دوست نداشتم خانوادهای داشته باشم چون اگر خانواده داشتم مشکلاتی هم در ذهن و روحم بود که موجب میشد من نتوانم خوب پرواز کنم و موقع پرواز من سعی میکردم با هیچ پرندهای در حال پرواز تصادف نکنم و امیدوارم روزی شود که واقعا همهی ما آدمها بتوانیم با پرواز کردن در اوج آسمان از غم و اندوه زندگیمان رها باشیم.
.
......................
عمونوشت: برای گلزار و تمام گزارهای دیگر آن روستا:
چه خوب که توانستم برای چند دقیقه هم که شده، وسط امتحان انشا، پروازت را مراقب باشم.
میخواستم حداقل چند دقیقه پرواز کنی و به غمی که روح و جسمت را لحظهای رها نمیکند فکر نکنی.
میدانی؟ وقتی آن پشت مینشینی و وسط درس به نقطهای خیره میشوی، راحت میفهممت که همان غم، همان درد -که البته هم در جسمت هست و هم در روحت- چطور دارد دخترک کوچک مرا در خود میپیچاند.
بامن از پرواز گفتی اما ای کاش میتوانستی همین چند دقیقه درد خانواده را فراموش کنی. اینکه نمیگذارند پرواز کنی، اینکه به جای آنکه پناهگاهی برایت باشند که بعد پرواز آرام در آن فرود آیی، دردی شدهاند که در همین پرواز چند دقیقهایت نیز رهایت نمیکند، مشکلاتش.
من بسیار ضعیفتر از آن بودم که بتوانم یاریت دهم.
شرمم باد.
میدانی؟ برایم سخت است که باور کنم همهی این انرژی که تو داری سال بعد، بعد از تمام کردن دوران راهنماییت، برای خانهداری و آشپزی و کنیزی و درد و رنج بیشتر خانوادهای بدتر از خانواده خود خرج خواهد شد. آن هم با اجبار.
برایم سخت است حتی قدم زدن در کلاسی که دخترکم در آن وقتی به پرواز فکر میکند، آرزوی بی خانواده بودن هم در سرش وول میخورد.
تنها همین کار را توانستم برایت بکنم.
چند دقیقه پروازت را به تماشا بنشینم.
.................................