یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸

ترس

جدیدا ( به طور جدی تر امشب) یه ترسی کل وجودمو فرا گرفته.
میترسم همه دوستای مجازی و همه اونایی که تو این دنیای مجازی باهاشون ارتباط دارم، یهو دیگه نباشن.
نمیدونم چطوری؟!!
مثلا یکی یکی دستگیر شن و دیگه ننویسن.
یه جور ترس از تنهایی توی دنیای به این شلوغی.
مثل تنها و پیاده بودن وسط یه خیابون بزرگ چند طرفه.
همه ماشنا بوق بزنن و به سرعت ازکنارت رد شن.
یا مثلا بمیری و روحت بین مردم سرگردان باشه. هرکاری کنی نه ببیننت و نه صداتو بشنون.
یه ترس مجازی!

چهارشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۸

یخ

وقتی هوایی که از دهنت میخواد بیرون توی حلقت تبدیل به برفک میشه.
وقتی گوشات از زیر دو لای شال گردن از سرما سرخ میشه.
وقتی پاهات انقدر یخ میزنن که بدون اینکه خبس بشن احساس خیسی میکنی.
وقتی کلید در خونتون یخ زده و نمیچرخه.
وقتی دستات انقدر از سرما درد میکنن که قدرت فشار دادن زنگ درتونو نداری.
وقتی از سرما مجبوری همه صورتتو بپوشونی و فقط دو تا چشم ازت دیده شه.
وقتی آب توی همون دو تا چشت هم داره کم کم یخ میزنه و چشاتو میسوزونه.
وقتی میرسی کنار بخاری تازه دست و پات تیر میکشن و درد میکنن.
وقتی برف میباره.
وقتی میشنوی تلوزیون طبق معمول هر سال اسم شهر کوچیک و دور افتاده تورو میگه به عنوان سردترین شهر ایران.
وقتی دما کم کمش منفی شونزده درجه شده.
چطور میتونی بگی برف قشنگه؟
.......................................
نا نوشته: تازه هنوز من یک معلم نشدم در این باره. مدرسه خودش یه سمفونی بزرگ از یه درد میشه؛ سرما. به خصوص اگه دولت خدمتگذار دو سال باشه که اون مدرسه جدیده رو افتتاح نکرده باشه و شما هنوز مجبور باشید تو این مدرسه خرابه کار کنید.

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

کفش‌هایم

کفش‌هایم گم شده بودند.
دیگر کار هر سالم شده بود. محرم که می‌شد من یک جفت کفش نو گم می‌کردم. بدبختی همیشه هم چند روز مانده به محرم کفش‌هایم نو می‌شدند.
مادرم می‌گفت تو نذر کرده‌ای هر سال یک جفت کفش به کسی که دوستشان دارد بدهی. خوب نیتی کن که ثوابی هم ببری.
2 سال پیش آن کتانی‌های نوام را که از ترس رویش نشانه هم گذاشته بودم از پاهای یکی از همسایه‌هایمان در آوردم. سه چهار روز بعد از گنم شدنشان پوشیده بود در کوچه. رفتم جلو و گفتم مشهدی تقی این کفش‌ها مال من است.(البته به ترکی) با تعجب گفت اِ اِ اِ! کفش‌های خودم را دزدیده بودند من هم اینها را پوشیدم. بگذار بروم دمپایی بپوشم و اینها را برایت بیاورم.
دو سالی است دیگر در ماه محرم مسجد نمیروم اما نذرم را تمام کمال ادا می‌کنم.
داخل مترو که میروم یک کیف پول نازنین از آن مارکدار‌ها با همه‌ی پول و کارت‌های بانکی و شناسایی و ویزیت، نذری می‌دهم.
هر سال هم مبلغش دوبرابر می‌شود.
آخر تورم را حساب می‌کند.
لا مذهب!

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸

آثار بچه‌هایم 4: پرواز

گلزار اکرادی، کلاس دوم راهنمایی مدرسه استقلال روستای آهارمشکین.
موضوع انشا برای امتحان سه تا بود که او این را انتخاب کرده بود:
الف: اگر فقط یک بار می‌توانستم پرواز کنم...
این فکر در ذهنم بود که اگر فقط یک بار می‌توانستم پرواز کنم چه کار‌ها که نمی‌کردم می‌رفتم به بالاترین قله کوه‌ها و از آن‌جا هر جای زمین را می‌توانستم ببینم. از پرواز کردن در اوج آسمان زیبای خداوند لذت می‌بردم و روی شاخه‌های زیبای باغ‌های اهالی روستایمان می‌نشستم و از نواحی سردسیر به نواحی گرمسیر مهاجرت می‌کردم و موقعی که مهاجرت می‌کردم و برای خود آذوقه جمع‌آوری می‌کردم تا موقع برف و کولاک دچار مشکل نشویم و موقعی که بهار می‌آمد خود را آزاد می‌کردم و بر باد نسیم بهاری که می‌وزد درآسمان بهاری روستایمان پرواز می‌کردم و خودم را از هر چه غم در این دنیا بود آزاد می‌کردم طوری که یک لحظه یک ذره‌ای هم غم در روح و جسمم نبود در آسمان پشتکی میزدم و بال‌هایم را در آسمان باز می‌کردم با سرعت متوسطی پرواز می‌کردم و می‌رفتم به کوه‌های دماوند و اورست و هیمالیا و ... و از دیدن آن‌ها لذت می‌بردم و هیچ وقت هم دوست نداشتم خانواده‌ای داشته باشم چون اگر خانواده داشتم مشکلاتی هم در ذهن و روحم بود که موجب می‌شد من نتوانم خوب پرواز کنم و موقع پرواز من سعی می‌کردم با هیچ پرنده‌ای در حال پرواز تصادف نکنم و امیدوارم روزی شود که واقعا همه‌ی ما‌ آدم‌ها بتوانیم با پرواز کردن در اوج آسمان از غم و اندوه زندگیمان رها باشیم.
.
......................
عمونوشت: برای گلزار و تمام گزار‌های دیگر آن روستا:
چه خوب که توانستم برای چند دقیقه‌ هم که شده، وسط امتحان انشا، پروازت را مراقب باشم.
می‌خواستم حداقل چند دقیقه پرواز کنی و به غمی که روح و جسمت را لحظه‌ای رها نمی‌کند فکر نکنی.
میدانی؟ وقتی آن پشت می‌نشینی و وسط درس به نقطه‌ای خیره می‌شوی، راحت می‌فهممت که همان غم، همان درد -که البته هم در جسمت هست و هم در روحت- چطور دارد دخترک کوچک مرا در خود می‌پیچاند.
بامن از پرواز گفتی اما ای کاش می‌توانستی همین چند دقیقه درد خانواده را فراموش کنی. اینکه نمی‌گذارند پرواز کنی، اینکه به جای آنکه پناه‌گاهی برایت باشند که بعد پرواز آرام در آن فرود آیی، دردی شده‌اند که در همین پرواز چند دقیقه‌ایت نیز رهایت نمی‌کند، مشکلاتش.
من بسیار ضعیف‌تر از آن بودم که بتوانم یاریت دهم.
شرمم باد.
میدانی؟ برایم سخت است که باور کنم همه‌ی این‌ انرژی که تو داری سال بعد، بعد از تمام کردن دوران راهنماییت، برای خانه‌داری و آشپزی و کنیزی و درد و رنج بیشتر خانواده‌ای بدتر از خانواده خود خرج خواهد شد. آن هم با اجبار.
برایم سخت است حتی قدم زدن در کلاسی که دخترکم در آن وقتی به پرواز فکر می‌کند، آرزوی بی خانواده بودن هم در سرش وول می‌خورد.
تنها همین کار را توانستم برایت بکنم.
چند دقیقه پروازت را به تماشا بنشینم.
.................................
خونه بقلی: این انشا شاید نا‌مربوط به این نوشته زیبا نباشد.

سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

درخواست

د نامردا دهنم صاف شد انقد اومدم تو وبلاگاتون نظر گذاشتم.
خوب نظر بدید دیگه.
شونصد جا رفتم گدایی نظر. ولی هیچکدومتون نظر نمی‌دید.
آخه 7 تا هم شد نظر؟؟!

یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸

آثار بچه‌هایم 3: عاشورا

به نام خدا زهرا محرمی (زهرا محرمی، سال اول راهنمایی، روستای آهارمشکین)
درباره عاشورا حسینی هر چه می‌دانید بنویسید؟ من انشایم را با نام و یاد خداوند مهربان آغاز می‌کنم. در عاشورای حسینی همه‌ی مردم سیاه می‌پوشند و در دور مسجد سینه می‌زنند. وقتی که عاشورا و تاسوعا شد تبل و زنجیر می‌زنند و نوحه می‌خوانند و بعضی از جوان‌ها تبل‌های بزرگی را بر‌می‌دارند و آن را می‌زنند و بعضی‌ها زنجیز می‌زنند و بعضی‌ از زنان و مردان روستا نزری می‌دهند و بعضی‌ها در خانه‌ها می‌روند و حلیم پخش می‌کنند و بعضی از مردم هم چای نزری می‌کنند.
.........................
پ.ن1: قسمت‌های رنگی را نویسنده بعدا به انشایش اضافه کرده بود.
پ.ن2: غلط‌های املایی مال نویسنده است. در متن هیچ نقطه‌ای وجود نداشت.
پ.ن3:‌ من معلم انشای آنان نیستم‌ها. این موضوع انشا کار من نیست.

شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۸

...

اول دوم
اول دوم سوم
اول دوم سوم چهارم
اول دوم سوم چهارم پنجم
اول دوم سوم چهارم پنجم ششم
اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم
یه لحظه واستا
ما داریم کجا میریم؟!!
داشتم میگفتم
اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم
اول دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم
خلاصه که...
ای وای خون
خون؟
داشتم میگفتم خلاصه...
این کی بود؟
بدبخت شدم.
شلوغه
بازم خون
ببخشید
اه اعصابمو خورد میکنه
بیخیال
هر چی تو بگی
فقط ...
خدافظ

چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۸

مختار دایی


آن پیر مرد اسمش مختار دایی است.
حدود نود سالش است.
من را خیلی دوست دارد. از خیلی وقت پیش ها برای اینکه با من شوخی کند اسم مرا قهرمان صدا میزند. من که بچه بودم خیلی ناراحت میشدم.
حالا گیر داده که یک برای خودت زن بگیر یکی هم برای من پیدا کن.
تنهاست.
آنروز مات و مبهوت سر کوچه ایستاده بود. اینور و آنور را نگاه میکرد. رفتم جلو سلام کردم.
غریبه نگاهم کرد. انگار مرا نشناخت.
- چرا اینجا ایستاده ای پیرمرد؟
باز مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت:
خانه ی من کجاست؟
فهمیدم او هم...
دستش را گرفتم و در حالی که با لبخند برایش توضیح میدادم که اینجا کوچه ماست و اسم من فلان است و تو همسایه ما هستی رسیدیم در خانه اش.
همین که در خانه اش را دید یکهو همه چیز یادش آمد. سری تکان داد و گفت:
حالم خوب نیست.
خداحافظی کرد و رفت تو.
.
.................................
بی ربط نوشت:
مطلب قبلیم همچنان در حال تکمیل شدن است...

سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۸

اعتراف بازی

توی سه چهار تا از وبلاگا (دیوونه خونه من ، جیرجیرک ، فولوکس و ...) یه پست زنجیره ای خیلی خوب دیدم.
اونا همدیگرو دعوت کردن که 5 تا خصوصیت بد خودشونو تو وبلاگشون بذارن.
من اصلا مهمونی غریبه نمیرم. به خصوص متنفرم که بدون دعوت جایی برم ولی ایندفعه بدون اینکه اونا دعوتم کنن از مهمونیشون خوشم اومد و مینویسم.
اولندش: هیچ کاری رو تا آخر انجام نمیدم. (البته نه هیچ کاری) ولی همیشه یه کاری رو شروع میکنم و خیلی سریع توش پیشرفت میکنم ولی یهو میزنه به سرمو ولش میکنم و میرم پی یه کار و برنامه دیگه. اصلا آهسته و پیوسته تو وجودم نیست.
دومندش: خیلی خیلی خیلی دیر عصبانی میشم (این خیلی بده) و این باعث میشه انتظارات اطرافیانم از من خیلی سنگین میشه و اصولا خیلی وقتا یادشون میره که منم یه آدمم و امکان داره اعصابم خورد بشه. ولی واویلا از روزی که عصبانی بشم. (اینجاشو میدونم خیلی بدتره) باید حتمن یه جوری خودمو تخلیه کنم. حالا چه با داد زدن، چه شکستن، چه بی اعتنایی و چه منتظر معذرت خواهی و نوازش خیلی جدی و گرم بودن. (همشون خیلی شدید).
سومندش: وقتی میبینم یکی از اطرافیانم داره درباره من اشتباه میکنه، به خصوص وقتی که یه سوء تفاهمی کهنباید به وجود اومده تلاشی برای توضیح و حل اون قضیه نمیکنم و میذارم طرف قشنگ با اون افکارش اذیت بشه و بعد اگه دیدم رفتار بدی نشون نداد شاید بهش توضیح دادم.
چارمندش: اصولا آدما دو نوعن. یا دوست یا غریبه. خیلی سخت با افراد ارتباط برقرار میکنم و اگه با کسی دوست شدم با تمام وجود بهش انرژی میدم و ازش حمایت میکنم. اصولا فامل نمیشناسم و مهمونی نمیرم مگر اینکه یه وجه مشترک (دوست) تو اون خونه داشته باشم. اگه کسی دوستم نبود من هیچ تمایلی به رد شدن از کنارش (حتی) ندارم. انرژی منفی میدم خفن! آدما هم یا خیلی دوسم دارن یا خیلی دوسم ندارن.
پنجمندش: خیلی شلخته شدم. جدیداً
............................
پ.ن: یه مدتیه دارم سعی میکنم همه اینارو یه کم کمترکنم. نمیدونم تا چه حد موفق بودم ولی احتمالا اونایی که از قبل با من آشنا بودن متوجه تغییراتی شدن هرچند خیلی کم.
پ.ن2: من اینارو بدتر از همه خصوصیاتم میدونستم. ولی اگه چیزی هست که نگفتم شما بگین. (البته اگه خیلی بده آبرو داری کنین و E-mail بزنین.)
پ.ن3: من اینارو دعوت میکنم: نقاشچی باشی، پلپلک، پنجره، زودیاک، عقاید یک دلقک (بقیه هم دوس داشتن بنویسن خوب)
............................
بعد نوشت1: اینا با واسطه وارد بازی شدن:
بعدنوشت 2: سیندخت داره به بازی مراحل بعدی رو هم اضافه میکنه. به نظرم جالب اومد.
بعد نوشت 3: مثل اینکه خیلیا هم دارن بازی میکنن و لذت میبرن و هم دارن فحشم میدن. بشکنه این دست که نمک نداره. (زودیاک دهنت صافه. مگه نبینمت، تو شروع کردی...)