سه‌شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۹

من یک معلمم: فلش کارت

رحیم عباسی کلاس سوم راهنماییست.
از آن معلم خفه کن های مدرسه است. صورت گرد و پر انرژی دارد. مطلقا سواد ندارد. یعنی سر جلسه امتحان باید یک نفر، گوشه برگه خودش اسم رحیم را بنویسد تا اوهم از روی آن نقاشی کند. بتوانی کاری کنی وقتی تو در کلاسی و حواست نیست از آن گوشه فرار نکند و در کلاس بماند، خیلی معلم خوبی هستی.
خیلی وقت ها با من خیلی دوستیم. وقتی باهاش ترکی حرف میزنم احساس صمیمیت زیادی میکند. با تمام اذیت هایی هم که دارد یکی از معدود افرادیست که دلم برایش تنگ میشود. بهترین تنبیهی هم که برای او کارساز یافته ام و در جوابش فحش نمیدهد و صدایش را بلند نمیکند و مجبور به معذرت خواهیش میکند بی اعتنایی است. بر خلاف معمول که حال او را بدو ورود به کلاس میپرسم و کمی با او شوخی میکنم و احیانا اگر زنجیر یا چاقو در جیب داشته باشد با شوخی میگیرم و تا آخر کلاس در دستم بازی میدهم تا اگر از آن اعصاب خوردی های بی موردش شروع شد در کلاس استفاده نکند، وقتی وارد کلاس میشوم اصلا او را نمیبینم.پنج دقیقه نمیگذرد که صدایش در میآید که:
آقا باز چه شده؟ چرا با من اینطوری میکنی؟ (البته به ترکی)
احتمالا به خاطر فحشهایی که به یکی از معلم ها و مدیر داده قرار است مدت کوتاهی اخراج شود.
قبل عید وارد کلاس شدم دیدم خیلی جدی نشسته پشت نیمکتش و هیچ شلوغ نمیکند. چند برگه کوچک هم در دست دارد که با تفکر عجیبی دارد به آنها نگاه میکند. اولش خیال کردم از همان کارتهاییست که از پفک در می آید و اگر صد تایش را جورکنی و بفرستی کارخانه برایت یک جایزه میفرستند.
نزدیکتر شدم دیدم یک سری فلش کارت انگلیسی را برداشته و اول عکسش را نگاه میکند و بعد به زور کلمه پشت کارت را میخواند و تکرار میکند و میگذارد روی میز و همینطور کارتهای بعدی. اصلا هم متوجه حضور من نشده.
- رحیم اینا چی ان؟ از کجا آوردی؟
وقتی من را دید اولش خجالت کشید و بعد با همان انرژی توضیح داد.
- آقا اینا کارت ان. انگلیسی ان. ببین.
دانه دانه کارت ها را نشانم داد. از او خواستم برای هر کلمه یه جمله بسازد که خیلی عجیب و باور نکردنی شروع کرد پشت سر هم و با سرعت کارت ها را برمیداشت برای هر کدام یک جمله میگفت:
- It is a door.
- It is a window.
- It is a cat.
- It is a ...
واقعا خوشحال بودم از اولین جمله هایی که طی این دوسالی که من به مدرسه آنها میروم از خودش میساخت.
خیلی خوشحال شدم و پرسیدم حالا این فلش کارت ها را از کجا آورده ای؟
جواب داد:
- آقا از سک سک در اومده.
(سک سک نوعی لپ لپ است)
.
.
.
...................................
بی ربط:
آهااای آسمون.
من بارون میخوام.
میفهمی؟

۱۵ نظر:

فرزاد محمدی گفت...

موجود عجیبیه این رحیم! یه حس عجیبی توی اون قیافش بود! غریب و عجیبه...

سلیمان جان! آسمون امسالمون زبون نفهم شده! ... آخ! اگه بارون بزنه.

nazila گفت...

یکی از دوستای منم اینطوریه
البته اون واسه ی امتحانا یکی از بچه ها رو میشونه کنار خودش به روش بسسسسسسسسسسیار پیشرفته تقلب میکنه
هههههههههیچ دبیری هم تا حالا نفهمیده

ساعت4 گفت...

وقتی از اون مدرسه جادویی بالای ابرها می نویسی خیلی خوبه/بنظر می رسه اون دیو کوچلو فقط یه کم افسانه نیاز داره
هرچند تو دنیای واقعی سرنوشتشو روی پیشونیش نوشتن/تلخ و خشک برای خودشو اطرافیانش

Anonymous گفت...

خیلیییی خوووب بووود مخصوصا اون توضیح بی نظیر داخل پرانتزت که سک سک یه نوعی از لپ لپ ه !!!:)))))
...
می فهمه! من امتاحان کردم ... اما وقتی می باره که دل تو زار زده دیگه!
نقاشچی باشی

FASAANEH گفت...

مثل همیشه فوق العاده بود، قدر این دوران و تجربیات رو بدون. این بُعدِ زندگی به سادگی خودش رو به افراد نشون نمیده، گاهی ولی، آدمها انتخاب میشن.
خدایا شکر که این سک سک ها جز خالی کردن جیب مردم بالاخره به یه دردی خوردن.
راستی یه جواب نوشتم برات، بخونی ممنون می شم.

هادی گفت...

نمیدونم بارون آیا میتونه ببارهبدون اینکه تبدیل بشه به برف یا نه!

رحیم عباسی تقصیر نداره بیچاره واسه تحصیل ساخته نشده!

زروان گفت...

خیلی جالب بود

مرضیه گفت...

با اینکه از روش پیچ.ندن استفاده کردین اصلا عیب نداره...فکر نکنین ما گول خوردیم..عمرا

مرضیه گفت...

عمو خیلی ماهی
فدات بشم الهی

(البته میدونم ته دلت اون وجدان پاکت میگه خدا نکنه)


!

Anonymous گفت...

چقدر شما زلال و پاکید...غبطه میخورم... کاش مرضیه هم نزدیکم بود تا در کنار شما بزرگ میشد ... او را عصاینش و مرا اندوهم ...

نادر پنا ه زاده گفت...

من عکسهام رو میخوام !

عموفیروز گفت...

برای فرزاد محمدی:
من از همون حس عجیبش میترسم.
قابل کنترل نیست.
....................
نازیلا:
روش رحیم هم پیشرفته است. و البته رحیم هم همیشه فکر میکنه معلما هیچ وقت نمیفهمن.
....................
ساعت 4:
نظرت چه خوب بود. مرسی.
البته خیلیارم سعی میکنم یه خورده اون سرنوشت رو پیشونی اون بچه ها رو عوض کنم.
البته فقط سعی میکنم.
....................
نقاشچی باشی:
لطف داری.
دلمن که خیلی وقتا زار میزنه. وقتی بارید که حکم اخراجش امضا شده.
....................
فسانه:
مثل همیشه لطف داری.
میفهمم و البته خیلی هم انتخاب درستی نبوده. کم آوردم. خیلی سخته و اصلا از حد قابلیت های من خارجه. اصلا نمیتونم تصور کنم که 30 سال معلمی کنم.
درباره سک سک هم آره خداییش. دمشون گرم.
خوندم جوابتو.
...................
هادی:
من که داره کم کم تصویر بارون یادم میره.
چرا این فصلا اینطوری شدن.
هادی من بارون میخوام. چیکارکنیم؟
موافقی یه سفرشمال بریم؟
...................
رزوان:
خیلی مرسی.
...................
مرضیه:
تو خوبی؟ چه پیچوندنی؟
(خدا نکنه)
راستی ممنون میشم اگهیه نظری هم به این مطلب ما بدیا.
نیاز دارم.
...................
ناشناس:
مرسی از لطفتتان ولی به همان زلالی و پاکی از شما خواهش میکنم یک اسمی (هرچند مستعار) از خودتان بر جای بگذارید.من به واژه ناشنانس حس خوبی ندارم.
چطور مرضیه میتونه پیش شما باشه و در کنار من بزرگ شه؟
اندوهگین عصیان نباشید.
فعل زیباییست این عصیان.
در ضمن، سپاس.
...................
نادر پناه زاده:
به روی چشم.

سین دخت گفت...

سلام
معلم خوبی هستی اما معلمی طاقت می خواد
باید بزرگ بشی
انقد که همه این ماهی کوچولو ها تو دلت جا بشن...

fatima گفت...

سلام
بلاگ دوس داشتنی ای دارین
وقتی می خونم یاد خاطرات جالب برادرم می افتم که تو شرایطی مثل شما تو یکی از روستاهای آزادشهر درس می داد.
شاگرداتون از این بلاگ خبر دارن؟

آسمون گفت...

اجابت شد.
کمی با تاخیر..
این هم باران!