جاده را دوست دارم.
مدتی بود که وقتی در همان صندلی مخصوص خودم در اتوبوس مینشستم، با این فکر با جاده بازی میکردم که شاید در میان هیاهوی اینهمه ماشین و اتوبوس، کمی جلوتر یا کمی عقبتر، در همان جاده ای که من هستم، کس دیگری باشد که با من به یک واژه مشترک فکر بکنیم؛ جاده...
ولی وقتی بعد از مدتی دوری از جاده، دوباره با جاده همسفر شدم، یک چیز بود که تمام افکارم را به خود جلب میکرد؛ تنهایی.
همه چیز رنگ و بوی جدیدی داشت. در تمام تصاویری که بارها دیده بودمشان هم گم شده بودم. زمان خیلی تند تر از معمول میگذشت. فاصله ها کوتاهتر شده بودند. تیر های چراق برق که همیشه آشنا بودند، خیلی غریبه به نظر میرسیدند. نیم دایره های سرهایی که از بالای صندلی های جلویی اتوبوس دیده میشد خیلی احمقانه مینمود. هیچ اسراری هم برای آشنایی کارساز نبود. جاده غریبه شده بود و من در آشناترین تصویر زندگیم گم شده بودم.
جاده تمام شد، بدون حتی یک حس آشنا.
.
.
.
راستی هوا سرد است.
من از هوای سرد بدم می آید.
از برف هم بدم می اید.
کلا از زمستان بدم می آید.
۵ نظر:
تو از دل کسی خبر نداری..صداهای درون خیلیها تنها نام جاده را صدا میزنند.جاده ای بی انتها.
زمستان بد است.تمام تنم برفک زده..از این سرمای لعنتی خسته ام.
.
.
نمیدانم باید مراقب جونده هایی باشم که ریشه درخت را قطع میکنند یا به فکر آسیب ندیدنش از سرما!!!!
چرا؟ كلن زمستون خيلي خوبه. ميشه لباس گرم پوشيد تا يخ نزد D:
عمو جان به قول يعقوب كذاب ما به جايي ميرويم كه به آنجا ميرويم
خودمم نميدونم چه ربطي داشت!!!
ولي با نظر هادي موافقم.
من گرمای تابستون رو دوست ندارم
من با دیدن برف ذوق زده میشم و حس میکنم خیلی خوشبختم
من از آفتاب مرداد بیزارم
همیشه اون طرف تپه قشنگ تره
جاده همون جاده ست
شما عوض شدی
برای هادی:
من فکر میکردم از دل کسی خبر دارم...
من که پیشنهاد میکنم فقط به فکر خودت باشی و جونده و باقی حیوانات و گیاهان را ول کنی و مراقب خودت باشی که از این زمستان لعنتی هم جان سالم به در ببریم.
.................
دونا:
بالاخره با نظر هادی موافقی یا نه.
با من مخالفی با هادی موافق؟!!
.................
شادی:
شاید قسمت زیادی از ایت تفاوت عقیده به خاطر شهریه که زندگی میکنیم.
شهر من 2050 متر بالاتر از سطح دریاست و معمولا تنها موقعی که اسم شهر من تو اخبار سراسری میاد، برای نام بردن سردترین شهر کشوره.
سرما امونمونو بریده.
منم سرماییم و حتی ازترس ازسرما تابستونا هم بخاریمو از تو اتاقم جمع نمیکنم.
از وقتیپاییز تموم میشه تا 10 اسفند تو خواب زمستونی میرم و گیج میزنم.
از سرما بدم میاد.
چه همه خوب بود این نوشته!
چه فهمیدم وقتی توی یه جای آشنا ، غریب باشی! عین وقتایی که می فهمی اون که به تو از هر آشنایی آشناتره از همه ی غریبه ها به تو غریبه تره!!!
...ولش کن! یه جوریم کرد این پستت که دارم با خودم حرف می زنم! اونم با صدای بلند!
راستی مگه من چند وقت اینجا نبودم که این همه پست نخونده داشتم؟!!چقدر از جاهایی که دوستشون دارم دور شدم این روزها!!!!!( نقاشچی باشی)
ارسال یک نظر