از اول امسال همه تلاشم این بود که برای مدرسه مان در روستا یک کتابخانه خوب تهیه کنم.
خیلی جاها تماس گرفتم و به خیلی از مسئولین و خیرین شهر هم سر زدم.
مدرسه راهنمایی و ابتدایی روستای آهارمشکین همچون بسیاری از روستاهای این منطقه هیچ کتابی ندارند. البته برای اینکه آقایان آمار کتابخانه مدارسشان به نهاد های بین المللی برود، یک قفسه کتاب با سی یا چهل قرآن و چندین نهج الفصاحه و این ها دارد اما دریغ از یک کتاب دیگر که بچه ها بتوانند بخوانند.
بعد از همه این ور و آنور رفتن ها، بیش از سیصد جلد کتاب جمع نشد که نشد. با دوستان هم تصمیم گرفتیم هر کدام ماهیانه مبلغی برای کتاب مدارس روی هم بگذاریم و خودمان کتابها را تهیه کنیم و به مدارس بفرستیم.
اما...
بیش از ده بار با اسرار خواهش اعضای شورای ده و دهدار آن روستا را به مدرسه دعوت کردم و کلی چانه زدم که یک بار هم که شده به فکر این کتابخانه مدرسه که کلا بیش از دویست دانش آموز از آن استفاده میکنن باشند.
در آخر هم قرار شد در ایام محرم، اهالی در کنار جمع آوری پول برای مسجد و هیئت، پولی هم برای کتاب مدرسه جمع کنند.
طبق خبری هم که رسید، بیش از سیصد هزار تومان جمع شد و من هم با رویای اینکه می شود با آن پول کتابهای به درد بخور زیادی خرید داشتم لیست ضروریترین کتابها را تهیه میکردم. تازه در تمام جلسات درسم هم ده دقیقه اول، یک کتاب معرفی میکردم و قول میدادم که این کتاب قرار است به کتابخانه مدرسه بیاید.
یک ماه بعد از مدیر خواستم تا با دهدار تماسی بگیرد و جویای آن پول شود.
مدیر هم گفت که خیلی وقت است که آن پول را گرفته و با آن خیلی کارها هم کرده.
من که همانطور خشکم زده بود پرسیدم:
- یعنی چه خیلی کارها؟
- یعنی برای بچه ها جایره خریده ایم. برای همه پسرهای مدرسه یک شلوار رسمی خریده ایم و برای همه دخترها یک پیراهن زیر...
- باپول کتاب؟
- خوب میدانی که ازسرانه مدرسه هیچ چیز نمانده.
- اما آن پول برای کتابخانه بود.
- خوب ما کارهای مهمتری هم داریم.
- شلوار و پیراهن؟ آن هم به همه؟ بعضی از این دانش آموزان مشکل مالی ندارند...
- نمیشد که به یکی خرید و به دیگری نخرید.
- چقدر پول مانده؟
- نزدیک هشتاد تومان باقی مانده که یک اسکنر هم نیاز داریم...
...
دفترنمره را برداشتم و رفتم سر کلاسم.
چند روز هم حالم بد بود و دقیقا سه شبانه روز هم نخوابیدم.
.
.
.
...............................
معتقدم هنوز خیلی راه مانده تا جایی که باید برسیم.
خیلی...
حتی عمر ما و فرزندان و نوه هامان هم کفاف این راه را نمیدهد.
.
.
بعد نوشت:
قبل از اینکه کتاب ها را به مدرسه ببرم، ازبچه ها خواستم انشایی بنویسند با موضوع: